این یکی با کنایه بهم میگن شاد نیستی ... یکی دیگه نگران میشه که صدیقه افسرده شده ببینید چشه ... اون یکی می گه غلط نکنم عاشق شده ... همه تو ذهنشون ماجرا می سازن ... کسی از من نمیپرسه ... هیچ کس به من نمی گه چرا این روزا ترجیحت تنهاییه؟ ... چرا با هر حرف کوچیکی گریه ت می گیره؟ ... چرا این قدر زود عصبی میشی؟ ... هیچ کس از من نمی پرسه چرا .... ؟
گاهی آدم میتونه توو یه خانواده پرجمعیت و یه گروه دوستی بزرگ احساس تنهایی کنه ... احساس کنه هیچ کسو نداره جز خدا ...
گاهی آدم میتونه خسته باشه، دلگیر باشه، بی حوصله باشه ... بدون دلیل ...
گاهی آدم میتونه دلیل همه اینا رو بدونه و به کسی نگه ...
مثل همیشه سکوت رو بیشتر از حرف زدن دوست دارم ...
+احساس میکنم تمام "گاهی" هایی که نوشتم گذشته ...
ادامه بده به لبخند، به نگاه، به جشن
از همان حرف های ساده بزن
مثلن بگو چه روز بدی
چه غذای بی نمکی
و هوا چه گرفته ست!
ادامه بده به معجزه به حضور به عطر
و از همان کارهای ساده بکن
مثلن بیا دکمه پیرهنم را بدوز
روزنامه بخوان
یا بزن زیر آوازِ بی حوصلگیت
اما فقط ادامه بده!
این روزهای هولناک را
بی نمک، بدون دگمه، ابری
نیستی و اتفاقهای تلخ
ساده می افتند!
نیستی و ترس های کوچک
بزرگ می شوند!
و مهم نیست چند شنبه است
و مهم نیست ساعت چند است
چه احمقانه زنده ام
چه وحشیانه نیستی ...
چه احمقانه زنده ام
چه وحشیانه نیستی ...
چه عاشقانه بود عمرمان
چه زخم روزمرّه ای
دلم تنگ می شود، گاهی
برای حرف های معمولی
برای حرف های ساده
برای «چه هوای خوبی!» / «دیشب چه خوردی؟»
برای «راستی! ماندانا عروسی کرد.» / « شادی پسر زائید.»
و چه قدر خسته ام از«چرا؟»
از «چه گونه!»
خسته ام از سؤال های سخت، پاسخ های پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ های تند
نشانه های با معنا، بی معنا
دلم تنگ می شود، گاهی
برای
یک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه ی داغ»
سه «روز» تعطیلی در زمستان
چهار «خنده ی » بلند
و
پنج «انگشت» دوست داشتنی.
مصطفی مستور
خیلی خستم ... چشمامو از درد حتی نمیتونم باز نگه دارم ولی ذهنم خیال خوابیدن نداره ... همه تا کله خودشونو زیر پتو پیچیدن ... ولی من با لباس تابستونی و بدون پتو دارم عرق میریزم ... نه تب ندارم ... وای پس این حس لعنتی چیه ... خدایا خوابم میاد ...
خواب خوبه ... حداقل واسه چند ساعت تو این دنیا نیستی ... گوسفند میشمرم ... نمیفهمم کجا باز ذهنم رفته اونجایی که نباید ... ساعت از دو گذشته ... صدای خر و پف تو محیط ینی بقیه عمیق خوابیدن ... پس من چی ... خدا خستم ... خواب دارم ... یه لحظه ترسیدم ... نکنه بخوابم و خواب ببینم ... دیگه سعی نکردم بخوابم ... چشامو باز نگه داشتم ... شاید باتری ذهنم خالی شه و یه چند ساعتی خاموش شه ... ولی اینبار ساعتای باتری لوو طولانی تر از همیشه س ... حس بلند شدن از جامو ندارم ... قدرت راه رفتن ندارم ... همونطور بی جون ولی زنده افتادم رو تخت ...
ساعت 7 ... جامو با دوستم عوض کردم و رفتم تو سردترین منطقه اتاق ... فک کنم خوابم برد ... ساعت 8/30 از پچ پچ هم اتاقیام بیدار میشم ... دیگه از خواب خبری نیس ... ولی حداقل روز شده ... آدمای دیگه هم هستن ...
خدایا خوابم میاد ... خدایا خستم ... خیلی خسته .