یه وقتایی میرسه ک میبینی وایسادی جلو زندگی و با همه وجود و توان با هم درگیرید ... یه دعوا و جنگ واقعی. همه تلاشتو که کردی، میبینی زورت بهش نمیرسه، یا حداقل پیروزی با تاوان از دست دادنش برات رقم میخوره. این وقتا باید دستاشو محکم بگیری تو دستات، یه لبخند رضایت بزنی و تو چشماش خیره بشی و بگی باشه، هر چی تو بگی. بری کنار وایستی و تماشاگر جشن پیروزیش باشی. به این امید که شاید، یه وقتی، یه جایی معجزه ای بشه و حست بشه مثل قبل ... شاید ... همین.
پاییز رسیده، چندین ساعته که رسیده، حسش میکنی؟ اوهوم. ما که از چند روز پیش اومدنشو دیدیم و حسش کردیم. ولی این پاییز با همه پاییزای قبلی فرق داره ... این بار تو هستی، تو اینجایی، دقیقا جایی که 25 ســــــــــال آزگار برات رزرو بوده تا برسی. یادته؟! اولین بارون پاییزی توو شهریور چقددددر خیسمون کرد؟
خیلی وقته که دارم تو وجود خودم دنبال یه حس متفاوت میگرم. حسی که به خاطر رسیدن پاییز جوونه زده باشه، ولی چیز خاصی پیدا نمیکردم! راستش اولش ترسیدم، نکنه خراب شدم، نکنه پاییز تقلبی شده، نکنه ...! همینطور با خودم فکری بودم که یهو یه لامپ رشته ای خیلی پرنور بالا سرم روشن شد که دختر تو منتظر چی هستی؟ مگه از این حال و هوا که داری بهتر و ناب ترهم میشه؟ اصلا مگه داریم!؟ دیدم دلِ من 6-7 ماهه که توو حس متفاوت و تک پاییز غوطه وره. دل که نیاز به ساعت و تقویم نداره برای عاشق و عاشق تر شدن. ما خیلی وقته شیدا شدیم آقاااا. :)
پاییزِ دوست داشتنی من در کنار تو عاشقانه تر میشه ...
پاییز رو قدم بزنیم؟؟؟