چند شب پیش تو جمع خانواده بحث مشق نوشتن بچه دبستانی های امروزی بود که بیشتر تکلیفشونو تو مدرسه انجام میدن و واسه خونه کاری نمیارن و اینا. منم شروع کردم به وصف مظلومیت نسل خودم که معلمامون بی رحمانه مشق میگفتن و روزی چندین صفحه رونویسی فارسی و عددنویسی و فلان و بهمان داشتیم، هنوز گرم سخنرانی بودم که خواهرم با نگاه معناداری حرفمو قطع کرد، بهم گفت "هیچ کس هم نه، تو خیلی مشق مینوشتی!!!! ". الان جاش بود که کلی شرمنده بشم از یادآوری روزهای کودکی ولی کلی ذوق کردم و کلا مسیر صحبتامو تغییر دادم ...
میدونید چیه؟ از اول بچگی ادم سر به راه حرف گوش کنی نبودم، کاری که به نظرم بی فایده و مزحک میومد رو یا کلا انجام نمیدادم یا اگه مجبورم میکردن نصفه و نیمه انجام میدادم، تا میتونستم از سر و ته ماجرا میزدم تا حداقل دلم خنک بشه.
سالای دبستان رونویسی از درسای کتاب فارسی به نظرم کار خیلی مسخره ای بود، برای یاد گرفتن املای کلمه ها همینکه یکی دوبار از روی درس میخوندیم کافی بود چه احتیاجی بود یک ساعت تمام درس دو سه صفحه ای رو رونویسی کنیم، نمیدونم چی شد که یه روز تصمیم گرفتم یه خط در میون بنویسم، اونقدر بچگانه از کار میدزدیدم که یه ظاهر مشقم هم حداکثر نصف بقیه بچه ها میشد، همیشه با لبخند و اعتماد به نفس مشقمو نشون معلم میدادم، نمیدونم هیچ وقت متوجه نشدن یا نخواستن منو ضایع کنن، در هر صورت من همواره مقتدرانه همین شیوه رو ادامه دادم. دقیقا یادم میاد تنها باری که از روی یه درس کامل نوشتم، کلاس سوم ابتدایی، درس پترس بود که معلممون گفته بود فردا درسو باید از روی دفتراتون روخونی کنید. زجری که برای کامل نوشتن درس سه صفحه ای کشیدمو هنوزم یادمه.
یادمه اولین باری که ازم تقلب گرفتن هم مربوط به همون سال بود. سر امتحان جمله نویسی. بیشتر از اینکه به تقلب کردن نیاز داشته باشیم انگار هیجانش دلچسب بود. یه دوست عراقی داشتم اون روزا، یه برگه دوتایی از وسط دفترمون میکندیم و میبردیم سر امتحان، واقعا نیازی به هم نداشتیم ها ولی حتما یه چیزی پیدا میکردیم که از اون برگه ها استفاده کنیم، که یه بارش هم گیر افتادیم، یادمه اون روز کلی گریه کردم ولی چیزی که مشخصه اینکه عبرت نگرفتم!
همین شد که کلا متقلب بزرگ شدم، کار به جایی رسید که تو ارشد واسه یکی دوتا درس چرند با یکی از دوستام که خیلی شبیه خودم بود درسو نصف میکردیم، مثلا سه فصل من میخوندم سه فصل اون، و با مشارک کامل امتحان میدادیم ولی هیچ وقت نمره هامون مثل هم نشد !!! (قسم میخورم که هرچی بلد بودم میگفتم، کلا متقلب با وجدانی بودم.)
اعتراف میکنم تو ارشد هیچ وقت پروژه های کلاسیمو تحویل ندادم. وضعیت استاد مربوطه رو در ترم جاری بررسی میکردم، مثلا فلان تعداد دانشجو تو دانشگاه خودمون، بهمان تعداد دانشگاه تهران، کارای پژوهشگاه و ... هم که هست پس عمرن نمیرسه حتی سی دی ها رو باز کنه ولی چون ادم تیز و خوش حافظه ای بود یکی دوتا فایل پی دی اف میریختم رو یه سی دی میبردم تحویلش میدادم. اسم خودمو موضوع پروژمم رو سی دی مینوشتم. اما واسه اساتید محترم و خنگ که حتی سی دی هم حروم نمیکردم؛ از اول تصمیم میگرفتم استاد سی دی رو گم کرده باشه مثلا و تمام.
از آخرین افتخاراتم در این زمینه میتونم اشاره کنم به روزی که یکی از همکلاسیام -که استادم کارشو به عنوان یکی از بهترین پایاننامه ها بهم معرفی کرده!!!- قبل از شروع کارش بهم زنگ زد و پرسید چطوری دیتا سازی کنه تا کسی نفهمه و زودتر کارشو تموم کنه، و این چنین بود که به سمت مشاور اعظم تقلب منصوب شدم.
+ ببخشید که پستم بدآموزی داشت ولی نمیدونم چرا هنوزم از کارام پشیمون نیستم و مطمئنن کماکان با همین شیوه پیش خواهم رفت! از شما میپرسم، تقلب واقعا کار بدیه؟؟؟
++ از دوستان محترمی که در امر تقلب ناشی هستن خواهشمندم بیخیال این کار بشن چون کار بقیه رو هم خراب میکنن!!!
+++ موقع نوشتن ذهنم مدام میپرید، مدام خاطره های امتحانای مختلف یادم میومد ولی پتانسیل این پست فکر نمیکنم بیشتر از این باشه، شاید یه روز بیشتر بنویسم.
دلت گرفته ؟
- آره
دل همه میگیره
دل داشته باشی میگیره دیگه
یا رفیق من لا رفیق له
میخوای یه راهی بهت یاد بدم دلت وا بشه ؟
مثل من چشمات و ببند
د ببند دیگه
چی میبنی ؟
- هیچ کس ( صدای خنده )
هیچ کس قشنگه دیگه ... هیچ کس همه کسه ، همه کس هیچ کسه (صدای خنده )"
"من یک دعا گرفتم، میخواستم شما اینو برا من بخونین
- سلام علیکم
- علیک سلام، همین؟ ... خوب همینه دیگه ... چه دعائی از این بهتر ... سلام که اسم خودشه ... سلام علیکم هم که یعنی خدا با شماست خیلی خوبه که خدا با انسان باشه ... برا همینه که هی باید بگیم سلام علیکم، هی باید بگیم، بگیم ... شمام خوبیا! ... ولی خوب بودن که کافی نیست ... باید بگه آدم ... لااله الا الله ... البته به عدد همه ی موجودات عالم ها ..."
(یک تکه نان،1383. کمال تبریزی)
+ روز دانشجو مبارک.
گاهی احترام به عده ای، دوست داشتنشون، هم کلامی باهاشون حتی دیدنشون
میشه بزرگترین بی احترامی و توهین به شخصیت و وجود خودِ آدم
گاهی باید یه عده رو ندید و نشنید. فریاد زد و بی ادب شد و رفت
تنها کسی که میتونه مقابل یه بیشعور بایسته بیشعوری بزرگتره
ِ
این کتاب درباره بیشعوری در دوره معاصر است. بله، بیشعوری! و تاثیر عمیقی که بیشعورها با نفوذ در اجتماع، سیاست، علوم، تجارت، دین و امثال اینها در دنیای معاصر می گذارند. به نظر نویسنده، بیشعورها احمق نیستند، اتفاقا بیشتر آنها نابغه اند؛ اما نابغه هایی خودخواه؛ مردم آزار، با اعتماد به نفس بالا و البته وقیح که نتیجه تیزبازی هایشان در نهایت به ضرر خودشان و اطرافیانشان می شود.
نویسنده با شوخ طبعی و یک عالمه ماجراهای ساختگی (اما در واقع بسیار شبیه به اتفاقاتی که هر روز دور و بر ما می افتد) نظریه من درآوردی خودش را مطرح می کند: بیشعوری یک بیماری مسری است و دارد دنیا را تهدید می کند! باید کاری کرد والا بیشعورها دنیا را نابود می کنند.+ دوست دارم به یه عده هدیه ش کنم ولی هنوز جراتشو ندارم ...
چی ؟؟؟! عصبانیت نداره ؟؟؟ معلومه که داره.
وقتی که از 10 روز قبل به پیشنهاد خودِ مثلا استادش امروزو برای ملاقات و ویرایش نهایی قبل از صحافی انتخاب شده.
وقتی روز قبل برای محکم کاری و یادآوری تماس گرفتم.
وقتی میدونه تهران اومدن در شرایط حاضر برام راحت نیست.
وقتی اصرار داشتم ساعت دقیق برای قرار پیشنهاد کنه و با اطمینان میگه همه ی روز وقت داره و هر وقت خواستم میتونم ببینمش.
وقتی شب برای کامل بودن همه ی ریزه کاریا ساعت 3 خوابیدم و صبح از استرس دیر رسیدن ساعت 7 بیدار شدم.
وقتی همه ی چند ساعت راه تا دانشگاه رو با ترس از دیر رسیدن پیش رفتم.
وقتی رسیدم و دیدم جلسه دارن و وقتشون آزاد نیست!!!
وقتی از حمل لب تاپ کمر و شونه م تیر میکشید.
وقتی یک ساعت و نیم منتظر شدم تا دیدمش.
و وقتی بهم گفت فعلا فایلتو ایمیل کن تا مطالعه کنم هفته دیگه میتونی بیای تا اصلاحات نهایی رو بگم. میگم ینی نمیشد از خونه ایمیل کنم؟ ای کاش این لحظه لبخند نمیزد. دیگه حرفی نزدم چون بی شک چیزایی رو میگفتم که هنوز گفتنش برای من و شنیدنش برای اون زوده. فایل رو فرستادم. لب تاپو خاموش کردم و بی حرف زدم بیرون. تو راه به پسری که به روش پسرای دهه شصت دنبال جذب دختر بود حمله کردم و هدفون گذاشتم و با صدای بلند موزیک گوش دادم آواز خوندم و تاسف خوردم ...
+ تو همه ی این سال های زندگیم زیاد نیستن آدمایی که به خاطر اینکه آزارم دادن نمیبخشمشون (کمتر از انگشتای یک دست) ولی بی شک ایشون در راس این دسته قرار داره.
+ ای کاش میدونست چقدر از دیدن خودش و اون دانشکده متنفرم.
+ قبلا هم گفتم "بهترین چیزی که تو این دانشگاه یاد میگیرم اینه که در آینده چطوری نباشم!"