ادامه مطلب ...
هیچ وقت مردن رو اتفاق بزرگی نمی دیدم و چون خیلی از خودم دور می دیدمش زیاد بهش فکر نمی کردم. دیشب با همه وجود حسش کردم، انگار تا موتور اتوبوس اومد ولی لحظه آخر پشیمون شد و برگشت، مخزن گازوئیل می تونست قبل پیاده شدن همه منفجر شه، به تعبیر راننده اتوبوس معجزه بود که برای کسی اتفاقی نیوفتاد.
تازه فهمیدم که خیلی زنده موندن رو دوست دارم، هنوز می خوام زندگی کنم، هنوز خیلی کار برای انجام دادن دارم.
شاید این فرصتی دوباره س برای اینکه زندگی کنم و اونی باشم که تا امروز نبودم، اونی بشم که باید. یه بنده ی خوب برای خدای خوب خودم...
اشک است
شوقِ مدامِ از سر بی
تابیست
...
یکسرِ فهم نبودنِ بودن هاست
قدمهای جلوتر است
رقصِ نگاهی مات روی
آینه
انتظار کنارِ پرده پشت پنجره
یکسره آه
یکسره ذوق
دوست داشتن بدون
بودن
و بی فرزند مادر بودن
زن فهم مرد از خودش هم است
زن عجیب
است
برای همین غریب بوده است
مانده است
می ماند
زن خود دوست داشتن
است
برای همین تنهاست
خودش هم خبر ندارد بی نیاز است
زن راز است.
نیمه شب، در سکوت مطلق شب ادیبهشتی ام، تنها صدایی که به گوش می رسه صدای نوازش جاروی توست؛ جارویی که تلاش می کنه ظاهر شهر من رو تمیز کنه، همه جا رو پاک می کنه همه چیز از آلودگی و ناخالصی پاک می شه.
اما...
اما کاش...
ای کاش جارویی داشتی تا باطن فاسد و کپک زده ی شهرم رو هم پاک می کردی، کاش می تونستی، کاش می تونستم.