زندگی معمولی

سال سوم ابتدایی بودم، امتحان جمله نویسی داشتیم. همیشه یکی از سئوال ها، یه تعداد کلمه بود که باید باهاشون جمله میساختیم. یادمه یه بار یک کلمه اومده بود که هر چی فکر کردم جمله خاصی نتونستم باهاش بنویسم. آخرای وقت امتحان یه چیزی به ذهنم رسید نوشتم و برگه رو دادم. من یه جمله با رعایت اوصول نوشته بودم. اون کلمه خاص هم توش به کار رفته بود. ولی فک کنم یکم شکل جمله ی من غیر متعارف بود. معلمم روزی که برگه رو داد برام نوشته بود دیگه از این جمله ها نساز ولی نمره کامل رو بهم داده بود. یادم نیست کلمه چی بود. من نوشته بودم "من باید با ......... یک جمله بسازم." بعد از امتحان که خواهرام برگه مو دیدن کلی بهم خندیدن نه اینکه مسخره م کنن نه، به نظرشون جالب هم بود. اشتباه نکرده بودم، فقط مثل بقیه ننوشته بودم. اون موقع ها از خودم ناراحت بودم که چرا مثل بقیه بچه های کلاس نتونستم جمله بسازم ولی الان که بهش فکر میکنم ازش خوشم میاد.

آدما همیشه تو زندگیشون در مقابل یه کار غیر متعارف قرار میگیرن، اگر آدم بزرگ و عاقل باشن خودشونو ازش کنار میکشن تا راحت تر زندگی کنن، تا حرف و نگاه های اطرافیان رو از خودشون دور کنن، ولی شک دارم که راحتی و آسایش واقعی تو این همه عقل و منطق به خرج دادن باشه ... 

شاید زمان که بگذره ببینم بازم لازم بوده غیرمتعارف راه برم، ولی دیر باشه برای برگشت ... از دیر کردن می ترسم.

مبعث مبارک

گفتی که یک دیار هرگز به ظلم و جور نمی ماند

بر پا و استوار

والا پیامدار محمد



بعدن نوشت: نمیدونم چرا یه مدت خیلی طولانی که این کاریکاتور رو داشتم برعکس فکر میکردم. فکردم اون ادم روی سقف داره نور و امید رو از خونه خودش برمیداره و میذاره رو خونه های مردم...

به این میگن مثبت اندیشی مفرط آیا ؟؟؟ یا چی ؟؟؟؟

گذر زمان بی من

"امروز، سه شنبه ششم خرداد ماه یک هزار و سیصد و نود و سه"

وقتی به این فکر میکنم که این تنها سه شنبه ایه که 6 خرداد 93 هست، که این تنها روزیه که این مشخصاتو داره و فردا یعنی یه روز دیگه هم از عمرم گذشته احساس پوچی می کنم، این سه شنبه برای خودش یه موجود (نمیدونم یه اتفاق یا یه تاریخ یا هر چی که شما بگید !!! ) مجزاست، مثل من که یه انسان مجزام، یه کسی که فقط خودمم و دیگری نیستم، مثل من که یه شناسنامه مجزا دارم و با بقیه متفاوته؛ اونم یه سری مشخصات تک داره که فقط مربوط به خودشه نه هیچ زمان دیگه ای.

همه چیزایی که فقط یه دونه ازشون وجود داره با ارزشن (البته به جز من ! ) پس این سه شنبه، این لحظه، همین ثانیه که داره میگذره با ارزشه چون همین یه دونه ازش بود و از الان به بعد دیگه این یه دونه وجود نداره ... 

یه دفعه به خودم اومدم دیدم یه ماه از تاریخی که قول داده بودم کارمو تموم کنم گذشته، تو این مدت بارها تاریخو از خانواده و دوست و آشنا و فامیل و تلویزیون شنیدم ولی هیچ وقت مغزم پیغام نداده که داره دیر میشه.


+ خیلی وقته که زمان رو فراموش کردم و این خیلی بد و آزاردهنده س.

مهمان ناخوانده

حس خوبی نیست وقتی درست وسطای بیست و چهار سالگی بشی مجموعه ای از بیماری هایی که بعد از شصت سالگی منتظرشون بودی ...