ربعِ قرنِ صدیقه

یادمه تو سالای مدرسه یه بار یه معلم دینی گفت همون اندازه ای که پدر و مادر گردن بچه هاشون حق دارن در مقابلشون مسئولن. پرسیدم مثلا کجا؟ گفت مثلا انتخاب اسم برای بچه جاییه که در قبالش از والدین سئوال میشه. همون موقع به این فکر میکردم که ینی مامان و آقاجون هم تو انتخاب اسم من کم گذاشتن و مسئولن؟ بزرگتر که شدم و معنی اسمم رو بهتر درک کردم. همون موقع ها یکی(یادم نیست کی!) گفت اسم هر شخص معرف شخصیتشه. اکثر آدما شبیه اسمشونن.

همین برام شد یه تلنگر تا سعی کنم در حد اسمم باشم. معنی اسمم بهم بیاد، نماد شخصیت واقعیم باشه. اینکه چقدر موفق شدم یا نه رو نمیدونم ولی با اطمینان میتونم بگم همه ی همه ی تلاشمو براش کردم و همیشه سعی میکنم "صدیقه" باشم.

-----------------------------------------------

25 عدد وسطیه نه بزرگه نه کوچیک.

25  سالگی سن زیادی نیست، سن کمی هم نیست. 

حس میکنم دقیقا وسط زندگی گیر افتادم.


+ درست مثل روزای بچگی روز تولدمو دوست دارم. چون این روز فقط و فقط روز منه. اختصاصی خودم و این انحصار حس خوبی بهم میده.

+ فردا آزمون استخدامی دارم. برام دعا کنید.

آنشرلی بی مخاطب

یه ویژگی خیلی بارز من اینه که وقتایی که خیلی هیجانی میشم، مثل آنشرلی، اینقدر حرف میزنم تا از فرط هیجان و ورراجی دما حرارتم چند درجه ای بره بالا و دهنم کف کنه و بیوفتم به تپق زدن، اون موقع س که میفهمم طرف مقابل چه زجری کشیده بابت اینهمه پرحرفی و احتمالا(!) ساکت میشم.

نه اینکه فکر کنید اتفاقای خاصی منو به این حد از هیجان میرسوننا، نه. ساده ترین اتفاقا، مثل همین تغییر قالب وبلاگم، مثل پالتویی که خیلی دوستش داشتم ولی قیمتش دوبرابر همه ی موجودی کارتم بود و باهاش خداحافظی کردم یا مثلا بخش یه عمل جراحی پیوند کبد یا پیوند تاندونای مچ دست از شبکه سلامت یا خوندن یه پست خوب تو وبلاگ یکی از دوستام و خیلی اتفاقات این چینی و روزمره .

حالا میدونید قسمت بد ماجرا کجاست، اونجایی موقع این هیجان و شعف کسی نباشه تا بتونم حرف بزنم، این مواقع لولیدن تمام این انرژی رو توی سلولام حس میکنم و دلم میخواد جیغ بزنم، میخوام برم تو خیابون بدووم، خیلی وقتاش حتی گریه م میگیره. تازگیا یه راهکار خوب براش پیدا کردم، تماشای فیلم یا انیمیشن، حس خیلی خوبی بهم میده.


+قالب جدیدمو خیلی دوست دارم (مخصوصا اسلاید شو)، ولی واسه یه سری تغییرات نیاز به کمک دارم. کیست مرا یاری کند؟

+تنهایی ینی مواقع آنشرلی شدن کسیو نداشته باشی تا حوصله شنیدنت رو داشته باشه ...


نسل پیشرفته !!!

- سلام استاد

+ سلام خانوم، امری داشتید؟

- استاد کلاس امروز خــــیلی خوب بود، خواستم اینجا جدا ازتون تشکر کنم. همه چی عالی بود، کلللی چیز یاد گرفتیم.

+خداروشکر، همیشه موفق و پیروز باشید.

- اووووووووو. اســــــــــــــــــــتاد چقد رسمی حرف میزنید؟؟

+ همسرم اینطور بیشتر میپسندن.

- راستش میخواستم بگم شما خیلی خوبید. من خیلی دوست دارم ارتباطمون بیشتر از درس و کلاس و دانشگاه باشه.

+ ان شالله فرصت میشه همراه بقیه بچه های کلاس و همکارا یه روز تعطیل بریم کوهنوردی.


---------------------------

این یک مکالمه ی کاملا واقعی (در وایبر) بود بین یک دانشجوی دختر و استاد مرد 33 ساله اش !!!

یکی میگفت واسه دوستی مردای متاهل بهترن، تجربه دارن، دیگه خودشون همه چیو بلدن !!!


پاییز تابستانی !

درخت های خانه ی پدری هم فصل ها را گم کرده اند انگار ...

دلتنگ تابستان شده اند

از جیره ی تابستانمان مخفی کرده بودند، که مچشان را گرفتیم

ولی مزه ندارد انجیر های پاییزی

طعم تنهایی و جا ماندگی داشت



حاج آقا خسروی

تو روزای دانش آموزی معمولا از پیش نمازای مدرسه خوشم نمیومد. خیلی به ندرت میشد برم نماز جماعت. سوم راهنمایی که بودیم یه مرد عینکی، عمامه سفید، با ریش و سیبیل کوتاه و مرتب و قهوه ای، پوست گندمی ، لبخندی همیشگی، صدایی بی نهایت دل نشین و خلاقیتی مثال زدنی پیش نمازمون بود.

یادمه اون سال به عشق حاج آقا خسروی همه بچه ها میومدن نماز. عاشق حرفا و بحثای بین نمازش بودیم. هر پنج شنبه از صحبتای در طول هفته ش سئوال مطرح میکرد به کسایی که جواب می دادن جایزه میداد. قبل از اینکه سئوالاشو بپرسه جایزه هارو معرفی می کرد و همه رو حریص میکرد به گوش کردن و جواب دادن. یادمه اون موقع تازه ضریح امام رضا رو عوض کرده بودن، منم خیلی ضریح جدیدو دوست داشتم. یکی از جایزه ها یه قاب عکس پلاستیکی بود با عکس ضریح. همون موقع تو دلم گفتم این مال منه. دو تا جایزه ی دیگه هم بود که یادم نیست چیا بودن، ینی اصلا برام مهم نبودن. 

همینطوری با پوزیشن دونده های سرعت پشت خط استارت نشسته بودم که تا سئوال پرسید دستمو بالا بگیرم، تو دلم خدا خدا میکرم جواب سئوالو بدونم. که اتفاقا میدونستم و جوابمو گفتم. دو تا سئوال دیگه رو هم دو نفر دیگه جواب دادن که بازم مهم نیست کیا بودن. 

حالا وقت اهدا جوایزه ... اسم سه نفر رو می نوشت رو کاغذ، کاغذارو تا میزد، جایزه ی اولو یکی دیگه از بچه ها برد و رسید به قزعه کشی برای برنده ی قاب عکس، خیره بودم به دستای سفید و موآلو و تپلش. اسممو که خوند نفهمیم چطوری از جا جستم و رفتم جایزه مو گرفتم. هنوزم خیلی دوستش دارم، نگاهش که میکنم میرم تو دنیای دختری که خیلی وقته که ازش دور شدم. خوب یا بدشو نمیدونم ولی اینو میدونم که این فاصله ها از اتفاقات ناگزیر زندگیمونه.

ماه رمضون که میشد امام جماعتای مدرسه ها میرفتن مناطق محروم برای تبلیغ. اون سال هم حاج آقا خسروی رفت؛ ولی هیچ وقت برنگشت. تو یکی از روستاهای غربی رفته بود رو مین و شهید شده بود. خوشحالم که یادگاری خوبی ازش  دارم که باعث گاهی یادش بیفتم و دلم برای روزای پاک نوجوونیم تنگ بشه.

چقدر جای خالی حاج آقا خسروی ها این روزا پررنگه. بعد از گذشت حدود 10 سال هنوزم خیلی از حرفاش یادمه.