مدیریت


دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آن‌ها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد. زمانی که خلبان‌ها وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.

 

زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود.

 

هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.

 

در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت:

«یکی از همین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می‌کنند و اون‌وقت کار همه‌مون تمومه!»


شما اکنون پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت ...... در خیلی جاها  آشنا شده‌اید!

تصمیم

گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی «ریل خراب» شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.سه بچه دیگر هم، پس از کمی بازی روی «ریل سالم»، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. ادامه مطلب ...

کراوات

سال ها پیش عریضه نویسی پیری در گوشه ای از شهر مشغول به کار بود که انصافا خوب می نوشت و نسبت به هم قطارها دخل خوبی داشت. از قضا این پیرمرد با کلاه پهلوی و کراوات پشت ماشین تایپ می نشست. که گناهی بزرگ تر از استفاده از کراوات و کلاه منصوب به خاندان پهلوی وجود ندارد. از این راه اسلام در خطری واقع می شد که از وجود آخوندا و جوجه طلبه هایی که چه با لباس مقدس روحانیت و چه بدون آن با چشم و دست و پا دنبال ناموس مردم هستند، نمی افتد.

ادامه مطلب ...

راه بهشت!!!

روحانی راه مسجد را گم کرده بود .
از کودکی خردسال پرسید :
فرزندم !
مسجد این محل کجاست ؟
کودک گفت: آخر همین خیابان ،
به طرف چپ بپیچید ،
آن جا گنبد مسجد را خواهی دید .
روحانی گفت: آفرین فرزند!
من هم اکنون در آنجا سخنرانی دارم ،
تو میخواهی به سخنانم گوش دهی ؟
کودک پرسید :درباره چه چیزی
صحبت میکنی ،حاج آقا !؟
روحانی گفت: می خواهم راه
بهشت را به مردم نشان دهم .
کودک خندید و گفت:
تو راه مسجد را بلد نیستی
می خواهی راه بهشت را به مردم نشان بدهی!!!

تاکسی

سالای آخر دبیرستان بود. همیشه از اتوبوس فراری بودم بوی گازوئیل حالمو بد می کرد، تا می شد حتما با تاکسی رفت و آمد می کردم. یادم نمیاد کجا میرفتم ولی احتمالا باشگاه بوده. چون اون روزا مسیرهای من منتهی بود به خونه، مدرسه و باشگاه. مدرسه که سرویس داشت پس میمونه باشگاه....


ادامه مطلب ...