روزی که پیرمرد رو برای اولین بار دیدم وضعیت خوبی نداشت! از دیدنمون خوشحال شد، برامون آرزوی خوشبختی کرد و گفت که حتما عروسیمون میاد. بعد از بیرون اومدن از خونه تا یکی دو روز از فکرش بیرون نمیومدم. اینکه آینده هممون یه روزی این شکلی جون کندن و پر پر زدن جلو چشم عزیزانمونه. اینکه باید یه روزی خجالت زده ی همسر و فرزند بشیم به خاطر زحمتای زیادشون. اینکه یه روزی به جایی برسیم که مرگمون عرسیمون باشه و همه بگن خدا رحمتش کنه، راحت شد از اون همه مریضی و سختی! فکر نمیکردم دیدار اول و آخرم باشه، هر چند زیاد هم دور از انتظار نبود. دو ماه پیش که رفت بیمارستان و بستری شد تقریبا همه مطمئن بودیم که این رفت، برگشت نداره ولی بازم برای سلامتیش دعا میکردیم. سراغشو که میگرفتم میگفتن "یه نفس از ما میاد یه نفس از اون"، ولی حال خوشی نداره. داره از دست میره!
هفته پیش که خبر رفتنشو شنیدم دلم گرفت، ته دلم خالی شد و از آینده ترسیدم! نتونست عروسیمون بیاد. نتونستم سرپا ایستادنش رو ببینم، نشد ...
خدایا یه جای خوب، برای این پدر خوب، کنار بقیه بنده های خوبت قرار بده. آمین...
وقتی که شدیدن نیاز به شنیدن صدای فرهاد داری و مامان بغل دستت خوابه و هدست هم اذیت میکنه و حاضری نیم ساعت رابط هدست رو با دست محکم بگیری تا فرهاد تو اعماق وجودت بخونه ...
با صدای بی صدا
مث یه کوه بلند
مث یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد...
با دستای فقیر
با چشمای محروم
با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد
شـــــــــــــــب با تابوت سیاه
نشست توی چشماش
خاموش شد ستاره
افتاد توی خاک
....
غمگین بود و خسته
تنهای تنها
داشتن یک دوست همیشه خوب است؛
کسی که تو روزایی که از خانه و خانواده دوری، بشود بک جور دلگرمی و آرامشِ عمیق و واقعی.
کسی که همیشه و در جاییِ که باید، باشد.
کسی که وقتی بهش فکر میکنی ذهنت لبریز بشود از خاطره، خاطراتی از بهترین و شادترین و تکرار نشدنی ترین روزهای زندگی.
کسی که دیدن موفقیت هایش تو زندگی تا جایی کیفورت کند از شادی که از پیروزی و موفقیت خودت شاد و سرخوش میشوی.
تو دختر "نون" فروردینی و قلب بهار، همیشه بهاری باش نازنینم.
+برای فرزانه ترین فرزانه دنیای کوچک من.
+اسم بهترین دوستتون چیه؟
میخواستم یه چیزی شبیه انشا بنویسم، یه چیزی تو مایه های انشاهای دوران مدرسه از اولین تحویل سالی که کنار مامان و آقاجون یه نفر دیگه رو هم داشتم، اولین تحویل سالی که کاملا بیدار بودم و سرحال و مشغول بازی و خوشگذرونیِ دورهمی. میخواستم از عید دیدنی هامون بنویسم که بیشتر از قبل احساس میکردم حتما لازمه انجام بشه و از عیدی های خوب و دلچسبی که گرفتیم.
از مسافرت شیرازمون بنویسم، که چقدر شیراز رو دوست داشتم تو این سفر و چقـــــدر مردم شیراز رو دوست تر داشتم. میخواستم بگم یه عالمه احساس غرور کردم وقتی رفتم تخت جمشید و چقدر غصه خوردم وقتی دیدم خودمون این سرمایه و امضای ملی رو نابود کردیم. به این فکر کردم اگه سرستون ها و بقیه ی تخت جمشید هم هنوز سرجاشون بودن چـــــــــــی میدیدیم اینجا و چقـــــــدر بیشتر کیفور میشدیم.
میخواستم از یه نوروز و تعطیلات عالی بنویسم، از روزهایی که یقینا بهتر از نوروزهای قبلی و شاید بهتر از بعدی ها بود.
+سال نو مبارک.
+ دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور ...
بعضی اوقات یه جورمتفاوتی به دنیا علاقه مند میشم. بعضی اوقات حس میکنم خدا برام وقت گذاشته، شاید بهتره بگم مطمئن میشم.
یه وقتایی و یه اتفاقاتی و یه آدمایی تو زندگی بهت ثابت میکنن خدا حواسش بهت هست، داره میبینتت، داره لبخند میزنه و از شادیت شاده. فکر نمیکنم کسی بارها این حس رو تجربه کنه، یا بهتر بگم، بعید میدونم اتفاقات یا آدمای زیادی تو زندگی هر فرد باشند که این حس رو بهش بدن! نه؟
+ :)