حس خوبی نیست وقتی درست وسطای بیست و چهار سالگی بشی مجموعه ای از بیماری هایی که بعد از شصت سالگی منتظرشون بودی ...
درست تو ساعتا و دقایقی که منتظر یه پیام متفاوتم -یه چیزی که حالمو خوب کنه- مدام صدای گوشی بلند میشه؛ پیام میاد؛ ولی نه از مشترک مورد نظر، از دوستای و همکلاسی های قدیمی، پیام های مهربونی و دلتنگی میاد، از کسایی که ماه هاست بی خبرم.
شاید میخوان داغ دل تازه کنن و هر لحظه یاددآوری کنن که اون حرفایی که باید بیاد نمیاد و هیچ وقت گفته نمیشه؛
شایدم میخوان بگن هنوزم کسایی هستن تو زندگیم که بی ادعا دوستم دارن و به یادمن.
با همین دلخوشی های ساده زنده م...
به دنیا که می آییم
حتی درآن دنیا
یک ماندنِ بی تکرارِ ابدی
* برای مادرم و برای خواهرانم که بهترین زنان زمینند... برای همه مادران و زنان سرزمینم
حرف زدن سخته ... تعریف کردن و توضیح دادن حرف دل سخته ... این که به یکی اجازه بدی سر موضوعی قضاوتت کنه و در موردت فکر کنه سخته ... این که حس کنی با حرف زدن داری وقتشو می گیری، این که حس کنی دیگه مثل قبل حوصله شنیدنتو نداره حوصله کمک بهتو نداره درد داره ... این که یه عالمه فاصله ببینی بیبتون ولی بازم فقط و فقط دلت بخواد حرفاتو به خودش بگی راحت نیس ... این همه حس استیصال بده خیلی بد.
ولی این که من هنوزم این قدر بهش وابسته م عالیه ... این که حرفمو می زنم عالیه ... این که دارمش عالیه.
آخ که چقدر دلم واسه قدیما تنگه ... واسه روزایی که سیر تا پیاز زندگیمو براش می گفتم و گوش می کرد ... من حرف داشتم واسه گفتن و اون وقت و حوصله داشت واسه شنیدن.
همه چی عوض شده ... یهویی، زیادی تنها شدم.