دومین خط پایان

شنبه آخرین امتحان دوره ارشد تموم شد

خوشحالم، بی نهایت شاد. با اینکه فاصله زیادی تا فراغ التحصیلی دارم اما همین که کمتر، خیلی کمتر، باید دانشگاه برم؛ همینکه عده ای را خیلی کمتر می بینم برام شادی آوره ، اونقدر که در وصف نمی گنجه.

سه ترم با زجر درس خوندن، سه ترم ناامیدی، بی انگیزگی، خستگی. سه ترم افسردگی تموم شد... روزهای بهتری پیش روست. 

چیزهایی که این مدت فهمیدم:

دانشگاه علامه بدترین دانشگاه است.

دانشجو قشر خیلی محترم و محرومی ست. 

دانشگاه علامه طباطبایی بیش از تصور شما افتضاح است.

رفتار حرکتی بهترین رشته دنیاست.

الزهرا بهترین دانشگاه دنیاست.

بهترین لذت علم داشتن، آموختن آن به دیگران است.

تقلب شیرین ترین اتفاق است.

در امر مقدس تقلب استعداد شگرفی دارم.

و حتما چیزهای بیشتری که الان یادم نمی آید.


+خط پایان (1)

+خبر بد: دیشب عمو رفت... دیگه عمو ندارم، آقاجون دیگه برادر نداره.نگرانشم...واسه هر دوشون دعا کنید.

ع؟د؟ل؟

تصویری که چند شبه از ذهنم پاک نمیشه

تقاطع فلسطین-کشاور یکی از مامورای جمع آوری متکدیان (نمیدونم اسمشونچیه!) پسر بچه 10-11 ساله ای رو روی زمین میکشید، پسر التماس میکرد: عمو غلط کردم. عمو .... خوردم. عمو تو رو خدا، عمو ... 

یه لحظه خشک شدم پشت چراغ عابر پیاده...این تصویر خیلی آزار دهنده و زشت بود، خیلی زیاد...

 مقصر کیه؟ کی باعث ساخته شدن این تصاویر میشه؟ بی شک نه اون بچه نه مامور هیچ کدوم مقصر نیستن. پس کی؟؟؟؟ پس چی؟؟؟؟ 

خدایا چرا هیچ جا اثری از عدالتت نیست؟ 

درس عبرت

-بهش میگیم استاد این سئوال هیچ پیشینه علمی نداره، مگه نه؟! می خنده! 

-می گیم آخه این مواردی که گفتید لحاظ کنیم اصلا ربطی به این پروتکل نداره، اصلا مربوط به این نوع تمرینات نیست! میگه هرچیش مربوطه لحاظ کنید!!! 

-میگم پس آخه چرا نوشتید با در نظر گرفتن همه موارد فوق!!! میگه نکته انحرافیه !!! 

-میگم اگه میفرمودید نکته انحرافیه بیشتر وقت امتحانو صرف بهم ریختن پروتکلم نمیکردم و الان همشو باید از نو بنویسم وقت نمیشه ! میگه بنویس بهونه نیار ...

-آقای "ق" (از بچه های درس خون و شرِّ کلاس) : فقط سئوال 1 نیاز به 3-4 ساعت نوشتن داره چطوری زمان کل امتحان 90 دقیقه س؟ میخنده و نگاه میکنه !

-بعد از چند دقیقه استاد با لبخند : هیچ وقت هیچ کس نمیتونید ادعا کنه که سئوال 1و2 رو کامل جواب داده !!!

بحث و دعوای آقای "ق" استاد بالا میگیره...

-استاد : تو که اینقد ادعات میشه چرا حرف میزنی؟ بنویس دیگه. تو که هاروارد هم در حد خودت نمی بینی. آقای "ق" : بله اگه تو هاروارد هم دو دو تا چهار تا یاد بدن و بخوان 156×564 رو امتحان بگیرن اونجام جای ما نیست !

و ...


همیشه از عصبی کردن بچه ها سر جلسه امتحان لذت میبره! هیچ وقت نشاط و خنده ای که موقع حرص زدن بچه ها تو چهره ش موج میزنه رو ندیدم! فقط می خنده، فقط می خواد به همه ثابت کنه که بی سوادن، که بلد نیستن و حتی همین جا هم از سرشون زیاده ! 

امتحان که تموم شد موقع بیرون رفتن از کلاس با خنده میگه: شماها این کارا رو با بچه های مردم نکنید!


بهترین چیزی که تو این دانشگاه یاد میگیرم اینه که در آینده چطوری نباشم! 

حالم خوبه

این یکی با کنایه بهم میگن شاد نیستی ... یکی دیگه نگران میشه که صدیقه افسرده شده ببینید چشه ... اون یکی می گه غلط نکنم عاشق شده ... همه تو ذهنشون ماجرا می سازن ... کسی از من نمیپرسه ... هیچ کس به من نمی گه چرا این روزا ترجیحت تنهاییه؟ ... چرا با هر حرف کوچیکی گریه ت می گیره؟ ... چرا این قدر زود عصبی میشی؟ ... هیچ کس از من نمی پرسه چرا .... ؟

گاهی آدم میتونه توو یه خانواده پرجمعیت و یه گروه دوستی بزرگ احساس تنهایی کنه ... احساس کنه هیچ کسو نداره جز خدا ...

گاهی آدم میتونه خسته باشه، دلگیر باشه، بی حوصله باشه ... بدون دلیل ...

گاهی آدم میتونه دلیل همه اینا رو بدونه و به کسی نگه ...

مثل همیشه سکوت رو بیشتر از حرف زدن دوست دارم ...


+احساس میکنم تمام "گاهی" هایی که نوشتم گذشته ...

بی خوابی

خیلی خستم ... چشمامو از درد حتی نمیتونم باز نگه دارم ولی ذهنم خیال خوابیدن نداره ... همه تا کله خودشونو زیر پتو پیچیدن ... ولی من با لباس تابستونی و بدون پتو دارم عرق میریزم ... نه تب ندارم ... وای پس این حس لعنتی چیه ... خدایا خوابم میاد ...

خواب خوبه ... حداقل واسه چند ساعت تو این دنیا نیستی ... گوسفند میشمرم ... نمیفهمم کجا باز ذهنم رفته اونجایی که نباید ... ساعت از دو گذشته ... صدای خر و پف تو محیط ینی بقیه عمیق خوابیدن ... پس من چی ... خدا خستم ... خواب دارم ... یه لحظه ترسیدم ... نکنه بخوابم و خواب ببینم ... دیگه سعی نکردم بخوابم ... چشامو باز نگه داشتم ... شاید باتری ذهنم خالی شه و یه چند ساعتی خاموش شه ... ولی اینبار ساعتای باتری لوو طولانی تر از همیشه س ... حس بلند شدن از جامو ندارم ... قدرت راه رفتن ندارم ... همونطور بی جون ولی زنده افتادم رو تخت ...

ساعت 7 ... جامو با دوستم عوض کردم و رفتم تو سردترین منطقه اتاق ... فک کنم خوابم برد ... ساعت 8/30 از پچ پچ هم اتاقیام بیدار میشم ... دیگه از خواب خبری نیس ... ولی حداقل روز شده ... آدمای دیگه هم هستن ...

خدایا خوابم میاد ... خدایا خستم ... خیلی خسته .