صف بسته بودند ...
با شوق پشت سر آخرین نفر ایستادم ...
چشم از خنده ی بچه ها برنمیداشتم ...
نفرات پیش رو را میشمردم تا کم شوند ...
لحظه شماری کردم برای رسیدن ...
رسیدم ...
به من اجازه ی بازی ندادند ...
گفتند: "زیادی بزرگ شدی" ...
اشک ریختم، پا کوبیدم، التماس کردم ...
"نمی خوام بزرگ باشم"
من از بزرگ شدن میترسم خدا ...
مرا ببر به مهمانی رنگین کمان ...
بگذار کودکی هایم سرسره بازی کند ...
+امروز هوای شهرم رنگین کمانی بود ... :)
مدتیه اتفاق خوبی تو بلاگستان داره وبلاگ به وبلاگ پیش میره، هر کس تعدادی از بهترین کتاب هایی که خونده رو معرفی میکنه. رسم این بازی این بود که هر کس چند نفر رو به بازی دعوت میکرد. با این که معمولا عادت ندارم بی دعوت جایی برم ولی این یکی خیلی متفاوته ...
- کوری، ژوزه ساراماگو، ترجمه مینو مشیری
موقع خوندن این کتاب به حدی غرق داستان بودم که به عنوان یک شخصیت جدید یه نقش کامل به عهده من بود، گاهی حتی احساس درد داشتم، گاهی گریه کردم، گاهی ترسیدم، کلا با این داستان زندگی کردم.
- روی ماه خداوند را ببوس، مصطفی مستور
یه اتفاق خوب و دوست داشتنی بود این کتاب برام.
- بادبادک باز، خالد حسینی
رمانی که حس ناب خوندن یه قصه ی خوب رو بهم بخشید.
- حماسه حسینی، استاد مطهری
کتابی که شروع تغییر دید من نسبت به خیلی از اتفاقات مدهبی بود. شروع فکر و دید امروزم بی شک از محرم سال 87 هست که جای عزاداری های مرسوم مطالعه کردم.
- کیمیاگر، پائولو کوئیلو، ترجمه آرش حجازی
یادمه دفعه اول که کتابو خوندم موقع تموم شدنش بدنم یخ کرد، تا چند دقیقه خشک شدم. همه حس های خوبی که از این کتاب گرفتم باعث شد بقیه کتابای نویسنده با ترجمه آرش حجازی بخرم و بخونم. "بریدا" رو هم خیلی دوست داشتم. "ورونیکا تصمیم میگیرد" بمیرد کتاب خوبی بود، "کنار رود پیدرا نشستم و گریستم" ، " کوه پنجم"، "شیطان و شاهزاده پریم" و ...
- مزرعه حیوانات، جرج اورل
خیلی خوبه از بس که واقعیه.
- شازده کوچولو، ترجمه احمد شاملو
نمیدونم چند بار این کتابو خوندم و چند بار فایل صوتیشو گوش دادم فقط میدونم اینقدر بوده که تقریبا همه دیالوگاشو حفظم و یه جورایی شازده کوچولو رهبر و مقتای من شده. سعی کردم به همه آدمای اطرافم که نمیشناسنش معرفیش کنم، و هرگز از خوندنش سیر نمیشم. سیمرغ بلورین بهترین کتاب رو با افتخار و اقتدار تقدیم میکنم به این کتاب.
+دوستای خوبم دل آرام و رهگذر و نیکولا رو به این بازی دعوت میکنم
(نمیدونم چرا آدرس وبلاگ های دوستان لینک نمیشه!)
چند وقتیه فکر میکنم حال و هوای پاییز چیزیه شبیه فال حافظ، هر کس به فراخور حس و نیتش ازش برداشت متفاوتی داره، همه هم میتونن ادعا کنن حافظ دقیقا جوابشونو داده یه جورایی این غزل از همون اول ماجرا فقط برای شخص شخیص ایشون سروده شده. پاییز هم همینه، هر کس با حال مختلف می تونه اون حسی که می خواد رو ازش بگیره بدون اینکه شباهتی به حال و روز شخص دیگه که داره از فصل عاشقی انرژی میگیره داشته باشه.
+ چرا همیشه به محض رسیدن پاییز یه سری حسا برمیگردن، تلقینی نه، واقعیه واقعی میان ... شاید پاییز فصل نبش قبر احساس باشه.
18 سال تمام اول مهرم بوی درس و مشق داشت ... 18 سال تمام شهریور را از تیر و مرداد دوست تر داشتم چون بوی رسیدن ماه مهرم را داشت، بوی مدرسه، بوی دانشگاه، بوی رسیدنِ دوباره به دوستانی که همیشه جز بهترین اتفاقات زندگیم بودن و هستن، من همیشه ی همیشه عاشق پاییز بودم و از رسیدنش بی حد شاد می شدم.
سالهای گذشته فکر میکردم اگر یه اول مهری باشه که بوی درس و دانشگاه نداشته باشه بی شک یکی از سخت ترین روزای زندگیم خواهد بود ... اول مهری که از رسیدنش میترسیدم رسید، درست همینی از همین الان درو باز کرده و اومده تو؛ نشسته کنارم و دست انداخته دور شونه هام، سرمو گذاشتم رو شونه ش و دارم تایپ میکنم. من هنوز هم خوشحالم که مهر رسیده، از شروع پاییز شادِ شادِ شادم حتی بدون درس و مشق. پاییز برای من بوی زندگی داره جذابیتی فرا تر از حد تصور. پاییز که میرسه فکر میکنم زندگیم خوش رنگ تر میشه ... خدایا ممنونم که بازم منو پاییزم رو به هم رسوندی.
بارون پاییزی من زودتر ببار، عجیب دلتنگم برای خیس شدن پاییزی و پیاده روی زیر بارون.