من بیست و هشت ساله شدم
در فصلی که نشان از پاییزهای دوست داشتنیِ همیشگی ندارد
در روزهایی که غرق روزمرگی هایِ خوب و بدِ اجباری زندگی شده ام
در ساعاتی که درگیر تصمیمات مهمی برای زندگی هستم
در لحظاتی که باید دوستاشان داشته باشم
بیست و هشت سالگی یعنی هنوز به اندازه کافی جوان هستی، اما فاصله ی چندانی با سالمندی نداری ...
فرصت زیادی برای رسیدن به بعضی آرزوها باقی نیست...
+این روزها بیشتر از همیشه میدونم که همه یِ اونی که "باید باشم" نیستم، خیلی چیزها هنوز کم دارم ...