ادامه بده به لبخند، به نگاه، به جشن
از همان حرف های ساده بزن
مثلن بگو چه روز بدی
چه غذای بی نمکی
و هوا چه گرفته ست!
ادامه بده به معجزه به حضور به عطر
و از همان کارهای ساده بکن
مثلن بیا دکمه پیرهنم را بدوز
روزنامه بخوان
یا بزن زیر آوازِ بی حوصلگیت
اما فقط ادامه بده!
این روزهای هولناک را
بی نمک، بدون دگمه، ابری
نیستی و اتفاقهای تلخ
ساده می افتند!
نیستی و ترس های کوچک
بزرگ می شوند!
و مهم نیست چند شنبه است
و مهم نیست ساعت چند است
چه احمقانه زنده ام
چه وحشیانه نیستی ...
چه احمقانه زنده ام
چه وحشیانه نیستی ...
چه عاشقانه بود عمرمان
چه زخم روزمرّه ای
دلم تنگ می شود، گاهی
برای حرف های معمولی
برای حرف های ساده
برای «چه هوای خوبی!» / «دیشب چه خوردی؟»
برای «راستی! ماندانا عروسی کرد.» / « شادی پسر زائید.»
و چه قدر خسته ام از«چرا؟»
از «چه گونه!»
خسته ام از سؤال های سخت، پاسخ های پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ های تند
نشانه های با معنا، بی معنا
دلم تنگ می شود، گاهی
برای
یک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه ی داغ»
سه «روز» تعطیلی در زمستان
چهار «خنده ی » بلند
و
پنج «انگشت» دوست داشتنی.
مصطفی مستور
خیلی خستم ... چشمامو از درد حتی نمیتونم باز نگه دارم ولی ذهنم خیال خوابیدن نداره ... همه تا کله خودشونو زیر پتو پیچیدن ... ولی من با لباس تابستونی و بدون پتو دارم عرق میریزم ... نه تب ندارم ... وای پس این حس لعنتی چیه ... خدایا خوابم میاد ...
خواب خوبه ... حداقل واسه چند ساعت تو این دنیا نیستی ... گوسفند میشمرم ... نمیفهمم کجا باز ذهنم رفته اونجایی که نباید ... ساعت از دو گذشته ... صدای خر و پف تو محیط ینی بقیه عمیق خوابیدن ... پس من چی ... خدا خستم ... خواب دارم ... یه لحظه ترسیدم ... نکنه بخوابم و خواب ببینم ... دیگه سعی نکردم بخوابم ... چشامو باز نگه داشتم ... شاید باتری ذهنم خالی شه و یه چند ساعتی خاموش شه ... ولی اینبار ساعتای باتری لوو طولانی تر از همیشه س ... حس بلند شدن از جامو ندارم ... قدرت راه رفتن ندارم ... همونطور بی جون ولی زنده افتادم رو تخت ...
ساعت 7 ... جامو با دوستم عوض کردم و رفتم تو سردترین منطقه اتاق ... فک کنم خوابم برد ... ساعت 8/30 از پچ پچ هم اتاقیام بیدار میشم ... دیگه از خواب خبری نیس ... ولی حداقل روز شده ... آدمای دیگه هم هستن ...
خدایا خوابم میاد ... خدایا خستم ... خیلی خسته .
چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم ، نگفتم
چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن
حرفهای من
افتاد ....
قیصر امین پور
این ششمین 16 آذری هست که مخاطب تبریک های روز دانشجوام و البته تا اطلاع ثانوی آخرینش ...
انصافا همیشه از دانشجو بودن، از این اسم، لذت بردم و یه جواریی میشه گفت مایه مباهاتم بوده ولی امسال افتخار نمیکنم به اینکه دانشجوام،به اینکه دارم ساعاتا و روزای عمرم رو تو دانشگاه میگذرونم. حتم دارم دلیل اصلیش دانشگاه و محیط دوست نداشتی ست که داریم همو تحمل میکنیم. ولی منم صدیقه ی سال گذشته نیستم، کسی که حتی یک کلاس رو غیبت نداشت، کسی که یه روز کلاس نرفتنش رو همه استادا متوجه میشدن و جویای دلیلش میشدن، پارسال هم همینجا بودم دقیقا تو همین محیط و با همین آدما، ولی امسال بزرگترین عذابم رفتن دانشگاهه اصلا ابایی ندارم از کلاس نرفتن تا جایی که یه روز که میرم همه تعجب میکنن، برام مهم نیست که پایان ترم استاد چطوری میخواد تلافی کنه. فقط دو هفته دیگه مونده تا همه چی تموم شه.
معنای دانشجو بودن رو گم کردم و در بی انگیزگی غوطه ورم.
تا روزی که انگیزه م برای درس خوندن برنگرده دانشجو نخواهم شد...
"در هر حال روز تویی که دانشجویی مبارک"