ایران دخت
ایران دخت

ایران دخت

خط پایان

تقدیم به همه دوستان، هم کلاسی ها و هم دوره ای های عزیزم. 

از بین جمعیت فقط فریاد می شنیدم،صداهای نامفهوم، نمی تونستم تشخیص بدم صاحب صدا کیه. همه جمعیت از دوستام بودن ولی هیچ کدوم از صداها رو نمی شناختم.....

از بین جمعیت فقط فریاد می شنیدم،صداهای نامفهوم، نمی تونستم تشخیص بدم صاحب صدا کیه. همه جمعیت از دوستام بودن ولی هیچ کدوم از صداها رو نمی شناختم. یه صدا بهم گفت "بدو، دور آخره. هرچی جون داری بنداز تو پاهات، بدو داره تموم میشه". نفهمیدم چطوری طول گامم دوبرابر شد. پاهام رو حس نمی کردم، انگار اتوماتیک شده بودن. تو سینه م می سوخت، بوی خون از ته گلوم داشت حالمو بهم می زد.حتی وان سرفه کردن برام نمونده بود.

یکی از جمعیت صدا زد "عمیق نفس بکش! کل ریه رو تخلیه کن!" سعی کردم، بعد از سه چهارتا نفس عمیق برای نفس کشیدن هم انرژی نداشتم. صدای نفس نفس زدنم رو میشنیدم، یه صدایی شبیه ناله.

چشمام سیاهی می رفت فقط چندتا شبه می دیدم که بالا و پایین می پرن و فریاد می کشن. نمی تونستم تشخیص بدم کین. "بدو، بدو. دیگه رسیدی! همینه، عالیه!" این بار دیگه همه توانمو دادم به پاهام، حرکت دستامو می دیدم، باورم نمی شد هنوز توان دارم سرعتمو زیاد کنم، ولی داشتم. چشمامو بستم. با همه توان جیغ می زدم. این صدا مال منه؟؟! پس هنوز انرژی دارم.

"نفس عمیق!" "گامتو بکش" از این بیشتر؟ دیگه پاهام بیشتر از این باز نمی شه. "آفرین، بدو، بدو، تموم شد."

پخش زمین شدم. می دیدم که چند نفر میان به سمتم. از زمین بلندم کردن. فقط ناله می کردم، سرفه می کردم و خون بالا می آوردم.همه قفسه سینه م می سوخت. می دونستم الان نباید بشینم. اما توان راه رفتن نداشتم. بردنم نزدیک دیوار، دستامو گذاشتم رو دیوار و تنم رو خم کردم. چشمام بسته بود. یه چیزی داشت توی سرم می کوبید. صدای نفسامو می شنیدم. پاهام هنوز رمق نداشت.

یکی بغلم کرد، چندتا بوسه روی گونه هام حس کردم. آفرین عزیزم؛ عالی بود؛  تبریک می گم؛ بالاخره تموم شد. فارغ التحصیلیت مبارک.

فارغ التحصیل شدم.

۶ خرداد۱۳۹۱ دانشگاه الزهرا

نظرات 12 + ارسال نظر
Ni mA چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:27 http://darkknight.blogsky.com

cHe SaKHT

سخت ولی دوست داشتنی.

اسما چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 18:44

وای یاد امادگی جسمانی قاسم نژاد افتادم،چه زود تموم شد یعنی دیگه مهر ماه همدبگه رو نمیبینیم؟ دلم تنگ میشه

اسم دلتنگی رو نیار که از الان دارم حسش می کنم.

مرضیه چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 19:31

تموم شدن و دتنگی یه طرف راحت شدن از دست این دوستا یه طرف دیگه حوصلشونو ندارم

دقیقا شفاف سازی کن ببینم کدوم دوستارو میگی؟؟؟؟

الف پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 http://www.alefsweb.blogsky.com

تبریک

فرزانه پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:47

عالی بود عزیزم عالی این یکی رو بیشتر از همه داستانات حس کردم... بوی خون ته گلومو دارم حس میکنم...معرکه بود...فقط حیف حیف حیف که باصدای قشنگ خودت نشنیدمش...
فارغ الحصیلیت مبارک عزیزکم...بوس بوس

حس کردن این یکی به خاطر اینکه همه این ثانیه هارو تو این ۷ترم چندبار حس کردیم.ولی دیگه بعیده حسش کنیم. فارغ التحصیلی تو ام مبارک عزیز دلم خیلی حیف بو که نبودی.

مسلم بیگ‌زاده پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 17:08 http://daftar-ensha.blogsky.com/

سلام
اوایل فکر کردم دارم داستان ترسناک می‌خوانم.
اما همین که به خط‌های آخر رسیدم فهمیدم این داستان ترسناک نیست، بلکه واقعیت ترسناکه. البته با یه خورده زیاده‌روی.
در کل جالب بود.
من این روزا رو تجربه کردم.
از چیری که خوشم نمی‌آد و انجامش می‌دم همچین حسی بهم دست می‌ده. علی‌الخصوص (به ویژه) سر و کله زدن با کتابای حسابداری.
هرچند که یه جورایی رسما ازش خلاص (راحت) شدم و دارم دنبال یه راه می‌گردم که برم رشته کامپیوتر. همونی که عاشقشم.
می‌خوام برم برنامه‌نویسی وب بخونم.
اما جدا از سختی‌های درس خوندن، سختی جدا شدن از دوستان خیلی بدتره.
خود من موقعی که سال آخر بودم (مدرسه رو می‌گم) داشتم دیوونه می‌شدم.
اصلاً تمرکز نداشتم. همش ناراحت بودم که الان چیکار کنم.
اما تو دانشگاه قضیه فرق می‌کرد. چون یکی از همکلاسی‌هامو با خودم آوردم خونه تا واسه همیشه پیشم باشه
فکر نکنم دیگه دلم تنگ بشه.

سلام. خوب شما امکانش رو داشتید همکلاسیتون رو ببرید خونه ما چه کار کنیم!!! یه چیز دیگه! این ماجرا اصلا ترسناک نیست فقط تجربه ای که تمام دانشجوهای تربیت بدنی و همه کسایی که تو فعالیت بدنی ورزش به حد واماندگی رسیدن تجربه کردن.

... جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 20:31

فارغ التحصیلیت مبارک.

ممنونم

.::: Stifling -- سکوتِ صدا :::. شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 15:02 http://eagle-eyed.blogfa.com/

مبارکه...

سهراب شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 19:09 http://sohrabkoshi.blogsky.com

سلام
فراغتت مبارک
برای من هم این " تمام شدن" است چون اردبیل عزیز هم میرود !

این برای همدردی با تو.
اینم برای خوش حالی از فراغت.

parya شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 19:53

به همین سختی تموم شد اما لذتش وخوشیهاش همیشه منو دلتنگ میکنه.ایشالا این حسو واسه ارشد هم تجربه کنیم..

با همه سختی ها و شیرینی هاش گذشت. ایشاله باقی ماجرا باشه برای ارشد

حسین دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:59 http://freewoman.blogfa.com/

اولش خیلی ترسیدم.من هم بهت تبریک میگم.این مرحله هم تمام شد ولی هنوز راه زیادی مونده .واست آرزوی موفقیت میکنم/

از چی ترسیدین؟؟؟؟؟! این تازه اول راهه....ایشالله پست فارغ التحصیلی ارشدم رو بزارم.

زن پارسی چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 19:37 http://fempars.blogfa.com

عالی بود دوست عزیز. بسیار متن زیبایی بود.
گرچه که درون مایه اش حال و روز زشت خیلی ها است

حال و روز زشت؟؟؟؟؟؟ واقعا؟؟؟؟ کجاش حال و روز زشت رو نشون میداد؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد