ایران دخت
ایران دخت

ایران دخت

بازی زندگی

آتاری، میکرو، سگا، پلی استیشن، ایکس باکس ...

هزار مدل ابزار بازی وجود داره و هزارها هزار بازی ؛ اما همه تو یک چیز مشترکن. همه شون یه گوشه ای از قصه ی زندگی ما آدمای دنیا رو بازگو میکنن. همه شون مدام بهت میگن لذت و معنای زندگی تو جنگیدن و پیش رفتن و امتیاز گرفتنه. همه شون میگن که همیشه غول مرحله ی بعدی بزرگتره، گاهی شریک لازم داری برای کشتنش و گذشتن ازش، گاهی ابزار ویژه نیاز داری ولی همیشه یه راهی هست برای گذشتن، همیشه هست ...


بهشت

ساحل خلیج فارس - سکوت شب - صدای دریا - ماه کامل - نسیم خنک - صدای دریا - سر روی پای یار - سکوت شب - دست یار بین مو - صدای دریا - نوازش دستای یار - ماه کامل - بوی دست یار - یه پیشونی تب دار - نسیم خنک دریا - حس بوسه ی یار ...


من و تو و شازده کوچولو

- شازده کوچولو رو خوندی؟

+ نه بابا، اون که داستان کودکانه! 

- نخوندی که میگی داستان کودکه! اگه حوصله خوندن نداری فعلا فایل صوتیشو برات میفرستم، حتما حتما یه دور با دقت گوش کن. باشه؟

+ باشه. 

--------------------------------------------

میبینی ... شازده کوچولو اصلا داستان کودک نیست، شازده کوچولو چیزیه شبیه معجزه، میشه از خط به خط این کتاب دنیا دنیا درس گرفت و طبق الگوهاش بهتر زندگی کرد. 

وقتی با هر حرف و اتفاق یکی از جمله هاشو میگم برات، وقتی رفیق دلتنگی ها و غم ها و عاشقی ها و شادی هامون میشه، ینی این یه قصه از زندگی تک تک ما آدماس. 

ادم اگه گذاشت اهلیش کنن، بفهمی نفهمی خودشو به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشه و چه دیار اسرار آمیزیه دیار اشک، بعضی آدما و بعضی اتفاقا ارزش اشک ریختن دارن ... مثل تو.

---------------------------------------------

روباه چقددددر حق داشت که گفت "همیشه ی خدا یه پای بساط لنگه" ! 

انگاری خدا حال نمیکنه بدون دردسر و غصه، به بنده هاش حال بده . همیشه یه مشکل و دردسر تو هر مسیری هست! هیچ وقت، هیچ جای زندگی هیچ کس کامل نیست!




سرسره ی آسمان

صف بسته بودند ...

با شوق پشت سر آخرین نفر ایستادم ...

چشم از خنده ی بچه ها برنمیداشتم ...

نفرات پیش رو را میشمردم تا کم شوند ...

لحظه شماری کردم برای رسیدن ...

رسیدم ...

به من اجازه ی بازی ندادند ...

گفتند: "زیادی بزرگ شدی" ...

اشک ریختم، پا کوبیدم، التماس کردم ...

"نمی خوام بزرگ باشم"

من از بزرگ شدن میترسم خدا ...

مرا ببر به مهمانی رنگین کمان ...

بگذار کودکی هایم سرسره بازی کند ...



+امروز هوای شهرم رنگین کمانی بود ... :)



پاییز می رسد که مرا مبتلا کند

18 سال تمام اول مهرم بوی درس و مشق داشت ... 18 سال تمام شهریور را از تیر و مرداد دوست تر داشتم چون بوی رسیدن ماه مهرم را داشت، بوی مدرسه، بوی دانشگاه، بوی رسیدنِ دوباره به دوستانی که همیشه جز بهترین اتفاقات زندگیم بودن و هستن، من همیشه ی همیشه عاشق پاییز بودم و از رسیدنش بی حد شاد می شدم.

سالهای گذشته فکر میکردم اگر یه اول مهری باشه که بوی درس و دانشگاه نداشته باشه بی شک یکی از سخت ترین روزای زندگیم خواهد بود ... اول مهری که از رسیدنش میترسیدم رسید، درست همینی از همین الان درو باز کرده و اومده تو؛ نشسته کنارم و دست انداخته دور شونه هام، سرمو گذاشتم رو شونه ش و دارم تایپ میکنم. من هنوز هم خوشحالم که مهر رسیده، از شروع پاییز شادِ شادِ شادم حتی بدون درس و مشق. پاییز برای من بوی زندگی داره جذابیتی فرا تر از حد تصور. پاییز که میرسه فکر میکنم زندگیم خوش رنگ تر میشه ... خدایا ممنونم که بازم منو پاییزم رو به هم رسوندی.

بارون پاییزی من زودتر ببار، عجیب دلتنگم برای خیس شدن پاییزی و پیاده روی زیر بارون.




پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ‌های تازه مرا آشنا کند
پاییز می‌رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوه‌های تازه بیارد، خدا کند
او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
یک فصل را بخاطر او جا به جا کند
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش ... ، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند...
علیرضا بدیع