ایران دخت
ایران دخت

ایران دخت

آرزو

یه قطره بارون ...

یه ذره پاکی ...

یه ریزه شادی ...

یه دوست ...

میون این همه خشکی، کثیفی، غم و تنهایی ام

آرزوست


دلتو بتکون...

دل تکونی از خونه تکونی واجب تره، دلتو بتکون، از حرفا، بغضا، آدما؛ 

دلتو بتکون از هرچی که تو این یک سال یادش دلتو به درد آورد؛

از خاطره هایی که گریه هاش بیشتر از خنده هاش بود؛

از نفهمیدن اونایی که همیشه فهمیدیشون؛

دلتو بتکون از کوتاهی های خودت؛

اگه با یه ببخشید منم مقصر بودم یکی رو آروم میکنی، آرومش کن؛

دلتو بتکون ...

یه نفس عمیق بکش ...

سلام بده به بهار ...

به اتفاقای خوب ...



+ دلمو تکوندم از اونایی که دلمو شکستن... از اونایی که به عمد یا غیر عمد آزارم دادن 

از هیچ کس دلگیر نیستم

چون دلم تازه شده

بهار شده تو دلم

زندگی مجازی

زندگی های مجازی ... زندگی های اسکایپی ... آدم می نشیند پشت ِ لپ تاپ و چهار تا دکمه را تق و تق و تق می زند و یک هو یک آدمی در یک شهر یا کشور دیگری روی صفحه ظاهر می شود و ... سلام و احوالپرسی و دلتنگی و حرف و حرف و حرف .. بدون اینکه این دو نفر بتوانند دست های هم را بگیرند ... دست های هم را محکم بگیرند ... سلام و احوالپرسی و دلتنگی و حرف و حرف و حرف و اشک ... بدون اینکه این دو نفر بتوانند اشک های هم را پاک کنند ... یا دست هایشان را بگذارند دو طرف صورت هم ... بدون اینکه بتوانند عمق چشم های هم را خوب نگاه کنند ... سلام و احوالپرسی و حرف و حرف و حرف .. بدون اینکه این دو نفر بتوانند همدیگر را در آغوش بگیرند .. یا سرشان را روی شانه ی همدیگر بگذارند .... انسان بودن بوی پلاستیک گرفته است .. بوی سیم و خازن و امواج الکترومغناطیسی گرفته است .. انسان بودن سخت بیمار شده است ... این با هم بودن های دور ... این با هم بودن های خشک .. این با هم بودن های خالی از حس ِ بی نظیر ِ لامسه ... این با هم بودن های غمگین ... این با هم بودن های مصنوعی ... ما انسان را رعایت نکرده ایم ... ما عشق را رعایت نکرده ایم ... ما همه چیز را به دست های زمخت و خشن تکنولوژی سپردیم و خودمان در دورترین نقطه ی ممکن ِ با هم بودن نشستیم ... ما به انسان خیانت کردیم.

دلبستگی

بیش از خالی بودن دست هایم

از خالی بودن نگاهم می ترسم

که بعد از این همه مدت

نتوانست راز دلبستگی ام را

به تو بفهماند.


آخرین روز دانشجو

این ششمین 16 آذری هست که مخاطب تبریک های روز دانشجوام و البته تا اطلاع ثانوی آخرینش ...

انصافا همیشه از دانشجو بودن، از این اسم، لذت بردم و یه جواریی میشه گفت مایه مباهاتم بوده ولی امسال افتخار نمیکنم به اینکه دانشجوام،به اینکه دارم ساعاتا و روزای عمرم رو تو دانشگاه میگذرونم. حتم دارم دلیل اصلیش دانشگاه و محیط دوست نداشتی ست که داریم همو تحمل میکنیم. ولی منم صدیقه ی سال گذشته نیستم، کسی که حتی یک کلاس رو غیبت نداشت، کسی که یه روز کلاس نرفتنش رو همه استادا متوجه میشدن و جویای دلیلش میشدن، پارسال هم همینجا بودم دقیقا تو همین محیط و با همین آدما، ولی امسال بزرگترین عذابم رفتن دانشگاهه اصلا ابایی ندارم از کلاس نرفتن تا جایی که یه روز که میرم همه تعجب میکنن، برام مهم نیست که پایان ترم استاد چطوری میخواد تلافی کنه. فقط دو هفته دیگه مونده تا همه چی تموم شه. 

معنای دانشجو بودن رو گم کردم و در بی انگیزگی غوطه ورم.

تا روزی که انگیزه م برای درس خوندن برنگرده دانشجو نخواهم شد...



"در هر حال روز تویی که دانشجویی مبارک"