صف بسته بودند ...
با شوق پشت سر آخرین نفر ایستادم ...
چشم از خنده ی بچه ها برنمیداشتم ...
نفرات پیش رو را میشمردم تا کم شوند ...
لحظه شماری کردم برای رسیدن ...
رسیدم ...
به من اجازه ی بازی ندادند ...
گفتند: "زیادی بزرگ شدی" ...
اشک ریختم، پا کوبیدم، التماس کردم ...
"نمی خوام بزرگ باشم"
من از بزرگ شدن میترسم خدا ...
مرا ببر به مهمانی رنگین کمان ...
بگذار کودکی هایم سرسره بازی کند ...
+امروز هوای شهرم رنگین کمانی بود ... :)
تو دلت رنگین کمانه دختر
سلام
رنگین کمان را حتا دیگر در خواب هم نمیبینم...خوش به سعادتان
اما در عوض خوب بزرگ شدن را می بینم و گرفتارش شدم.
زندگیتان پر از کودکی های رنگین کمانی
شاد باشید
سلام
هممون گرفتارش شدیم...
ممنونم
درستش اینه ک آدم هیچوقت بزرگ نشه
کودکی پر از صفات خوب و دوست داشتنیه و پر از چیزهای بدی ک نمیتونیم بلد باشیم
همه خوبی هاش یه طرف این اخری که گفتی یه چیز دیگه س
سلام
رنگین کمان سر سره ی دلهای کودکی ست ...
.................
زیبا بود
موفق باشید
سلام، خوش امدید
ممنونم