مسلمانان طالبانی!

فاطمه چند سالی از ما کوچکتر بود، یعنی الان باید حدود بیست سالگی را پشت سر بگذارد. دختری که خدا هیچ چیز را در آفرینشش کم نگذاشته، هم زیبا هم خوش اخلاق و مهربان و خنده رو. چند سال پیش ازدواج کرد و الان در تدارک مراسم عروسی و خرید جهزیه و دکوراسیون منزل و این ها بودند. منتظر شنیدن تاریخ عروسی بودیم که ...

دختر مذهبی از خانواده ای کاملا مذهبی که با یک روحانی وصلت کرده، ظاهرا همه چیز درست بود، تا اینکه چند شب پیش، جناب آقای داماد جای اینکه برای کسب اجازه ی مراسم عروسی خدمت خانواده ی همسر برسد، در ملاقاتی با پدر و مادر فاطمه گفته که نمیتواند با دخترشان ازدواج کند. این حرف اینقدر داغ نداشت که دلایلش آتش میزد به قلب و روح ما، بگذریم از حال فاطمه ...

دختر شما زیادی شاد است. دختر شما تلوزیون میبیند و در اسلام تلوزیون حرام است. دختر شما گاهی کمی آرایش میکند و من دوست ندارم. دختر شما با برادر و اقوام من سلام و احوال پرسی میکند و توقع دارد من با خواهر و زن برادر او صحبت کنم در حالی که در اسلام این کار حرام است. دختر شما ... ... 


+ از آدمای افراطی بیزارم. تو هر دین و مذهبی که باشن. از دینشون هم متنفرم.

++ برای آرامش فاطمه دعا کنید.

بیشعوری

گاهی احترام به عده ای، دوست داشتنشون، هم کلامی باهاشون حتی دیدنشون

میشه بزرگترین بی احترامی و توهین به شخصیت و وجود خودِ آدم

گاهی باید یه عده رو ندید و نشنید. فریاد زد و بی ادب شد و رفت

تنها کسی که میتونه مقابل یه بیشعور بایسته  بیشعوری بزرگتره


ِ


این کتاب درباره بیشعوری در دوره معاصر است. بله، بیشعوری! و تاثیر عمیقی که بیشعورها با نفوذ در اجتماع، سیاست، علوم، تجارت، دین و امثال اینها در دنیای معاصر می گذارند. به نظر نویسنده، بیشعورها احمق نیستند، اتفاقا بیشتر آنها نابغه اند؛ اما نابغه هایی خودخواه؛ مردم آزار، با اعتماد به نفس بالا و البته وقیح که نتیجه تیزبازی هایشان در نهایت به ضرر خودشان و اطرافیانشان می شود.

نویسنده با شوخ طبعی و یک عالمه ماجراهای ساختگی (اما در واقع بسیار شبیه به اتفاقاتی که هر روز دور و بر ما می افتد) نظریه من درآوردی خودش را مطرح می کند: بیشعوری یک بیماری مسری است و دارد دنیا را تهدید می کند! باید کاری کرد والا بیشعورها دنیا را نابود می کنند.


+ دوست دارم به یه عده هدیه ش کنم ولی هنوز جراتشو ندارم ...

اگه یه روزی قاتل شدم تعجب نکنید !!!

چی ؟؟؟! عصبانیت نداره ؟؟؟ معلومه که داره.

وقتی که از 10 روز قبل به پیشنهاد خودِ مثلا استادش امروزو برای ملاقات و ویرایش نهایی قبل از صحافی انتخاب شده. 

وقتی روز قبل برای محکم کاری و یادآوری تماس گرفتم.

وقتی میدونه تهران اومدن در شرایط حاضر برام راحت نیست. 

وقتی اصرار داشتم ساعت دقیق برای قرار پیشنهاد کنه و با اطمینان میگه همه ی روز وقت داره و هر وقت خواستم میتونم ببینمش.

وقتی شب برای کامل بودن همه ی ریزه کاریا ساعت 3 خوابیدم و صبح از استرس دیر رسیدن ساعت 7 بیدار شدم. 

وقتی همه ی چند ساعت راه تا دانشگاه رو با ترس از دیر رسیدن پیش رفتم. 

وقتی رسیدم و دیدم جلسه دارن و وقتشون آزاد نیست!!! 

وقتی از حمل لب تاپ کمر و شونه م تیر میکشید. 

وقتی یک ساعت و نیم منتظر شدم تا دیدمش. 

و وقتی بهم گفت فعلا فایلتو ایمیل کن تا مطالعه کنم هفته دیگه میتونی بیای تا اصلاحات نهایی رو بگم. میگم ینی نمیشد از خونه ایمیل کنم؟ ای کاش این لحظه لبخند نمیزد. دیگه حرفی نزدم چون بی شک چیزایی رو میگفتم که هنوز گفتنش برای من و شنیدنش برای اون زوده. فایل رو فرستادم. لب تاپو خاموش کردم و بی حرف زدم بیرون. تو راه به پسری که به روش پسرای دهه شصت دنبال جذب دختر بود حمله کردم و هدفون گذاشتم و با صدای بلند موزیک گوش دادم آواز خوندم و تاسف خوردم ...


+ تو همه ی این سال های زندگیم زیاد نیستن آدمایی که به خاطر اینکه آزارم دادن نمیبخشمشون (کمتر از انگشتای یک دست) ولی بی شک ایشون در راس این دسته قرار داره. 

+ ای کاش میدونست چقدر از دیدن خودش و اون دانشکده متنفرم.

+ قبلا هم گفتم "بهترین چیزی که تو این دانشگاه یاد میگیرم اینه که در آینده چطوری نباشم!" 


ربعِ قرنِ صدیقه

یادمه تو سالای مدرسه یه بار یه معلم دینی گفت همون اندازه ای که پدر و مادر گردن بچه هاشون حق دارن در مقابلشون مسئولن. پرسیدم مثلا کجا؟ گفت مثلا انتخاب اسم برای بچه جاییه که در قبالش از والدین سئوال میشه. همون موقع به این فکر میکردم که ینی مامان و آقاجون هم تو انتخاب اسم من کم گذاشتن و مسئولن؟ بزرگتر که شدم و معنی اسمم رو بهتر درک کردم. همون موقع ها یکی(یادم نیست کی!) گفت اسم هر شخص معرف شخصیتشه. اکثر آدما شبیه اسمشونن.

همین برام شد یه تلنگر تا سعی کنم در حد اسمم باشم. معنی اسمم بهم بیاد، نماد شخصیت واقعیم باشه. اینکه چقدر موفق شدم یا نه رو نمیدونم ولی با اطمینان میتونم بگم همه ی همه ی تلاشمو براش کردم و همیشه سعی میکنم "صدیقه" باشم.

-----------------------------------------------

25 عدد وسطیه نه بزرگه نه کوچیک.

25  سالگی سن زیادی نیست، سن کمی هم نیست. 

حس میکنم دقیقا وسط زندگی گیر افتادم.


+ درست مثل روزای بچگی روز تولدمو دوست دارم. چون این روز فقط و فقط روز منه. اختصاصی خودم و این انحصار حس خوبی بهم میده.

+ فردا آزمون استخدامی دارم. برام دعا کنید.

آنشرلی بی مخاطب

یه ویژگی خیلی بارز من اینه که وقتایی که خیلی هیجانی میشم، مثل آنشرلی، اینقدر حرف میزنم تا از فرط هیجان و ورراجی دما حرارتم چند درجه ای بره بالا و دهنم کف کنه و بیوفتم به تپق زدن، اون موقع س که میفهمم طرف مقابل چه زجری کشیده بابت اینهمه پرحرفی و احتمالا(!) ساکت میشم.

نه اینکه فکر کنید اتفاقای خاصی منو به این حد از هیجان میرسوننا، نه. ساده ترین اتفاقا، مثل همین تغییر قالب وبلاگم، مثل پالتویی که خیلی دوستش داشتم ولی قیمتش دوبرابر همه ی موجودی کارتم بود و باهاش خداحافظی کردم یا مثلا بخش یه عمل جراحی پیوند کبد یا پیوند تاندونای مچ دست از شبکه سلامت یا خوندن یه پست خوب تو وبلاگ یکی از دوستام و خیلی اتفاقات این چینی و روزمره .

حالا میدونید قسمت بد ماجرا کجاست، اونجایی موقع این هیجان و شعف کسی نباشه تا بتونم حرف بزنم، این مواقع لولیدن تمام این انرژی رو توی سلولام حس میکنم و دلم میخواد جیغ بزنم، میخوام برم تو خیابون بدووم، خیلی وقتاش حتی گریه م میگیره. تازگیا یه راهکار خوب براش پیدا کردم، تماشای فیلم یا انیمیشن، حس خیلی خوبی بهم میده.


+قالب جدیدمو خیلی دوست دارم (مخصوصا اسلاید شو)، ولی واسه یه سری تغییرات نیاز به کمک دارم. کیست مرا یاری کند؟

+تنهایی ینی مواقع آنشرلی شدن کسیو نداشته باشی تا حوصله شنیدنت رو داشته باشه ...