سلطان و هیزم شکن

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد . در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد ...

ادامه مطلب ...

چاه

روزی روزگاری تو یه شهر خیلی دور پادشاهی عادل حکمرانی می کرد. همه مردم پادشاهشون رو دوست داشتن. هر فرمانی که پادشاه صادر می کرد بی چون و چرا اطاعت می شد.

ادامه مطلب ...

آدمک کوکی

صدای یه آهنگ توی مغزم می پیچه، هرچی سعی می کنم نشنوم فایده ای نداره. یادم می آد، صدای زنگ آلارم موبایلم. دستم رو دراز می کنم گوشی رو از روی پاتختی بردارم ولی هرچی دستمو روی میز می چرخونم به هیچی که شبیه موبایلم باشه نمی خوره. یادم می افته برای اینکه تو خواب خاموشش نکنم گذاشتمش روی میزتحریرم، دورترین نقطه از تخت، امروز دیگه نباید دیر برسم.

ادامه مطلب ...

خط پایان

تقدیم به همه دوستان، هم کلاسی ها و هم دوره ای های عزیزم. 

از بین جمعیت فقط فریاد می شنیدم،صداهای نامفهوم، نمی تونستم تشخیص بدم صاحب صدا کیه. همه جمعیت از دوستام بودن ولی هیچ کدوم از صداها رو نمی شناختم.....

ادامه مطلب ...

عشق ممنوع!

خسته وکلافه نشست. نمیتونست فکرشو متمرکز کنه. هیچ وقت پیش بینی نمی کرد به این روز بیوفته، تا این حد سنت شکنی؟!!! برای یه لحظه همه قرارایی که تو زندگی با خودش داشت رو شکسته بود.

ادامه مطلب ...