این ششمین 16 آذری هست که مخاطب تبریک های روز دانشجوام و البته تا اطلاع ثانوی آخرینش ...
انصافا همیشه از دانشجو بودن، از این اسم، لذت بردم و یه جواریی میشه گفت مایه مباهاتم بوده ولی امسال افتخار نمیکنم به اینکه دانشجوام،به اینکه دارم ساعاتا و روزای عمرم رو تو دانشگاه میگذرونم. حتم دارم دلیل اصلیش دانشگاه و محیط دوست نداشتی ست که داریم همو تحمل میکنیم. ولی منم صدیقه ی سال گذشته نیستم، کسی که حتی یک کلاس رو غیبت نداشت، کسی که یه روز کلاس نرفتنش رو همه استادا متوجه میشدن و جویای دلیلش میشدن، پارسال هم همینجا بودم دقیقا تو همین محیط و با همین آدما، ولی امسال بزرگترین عذابم رفتن دانشگاهه اصلا ابایی ندارم از کلاس نرفتن تا جایی که یه روز که میرم همه تعجب میکنن، برام مهم نیست که پایان ترم استاد چطوری میخواد تلافی کنه. فقط دو هفته دیگه مونده تا همه چی تموم شه.
معنای دانشجو بودن رو گم کردم و در بی انگیزگی غوطه ورم.
تا روزی که انگیزه م برای درس خوندن برنگرده دانشجو نخواهم شد...
"در هر حال روز تویی که دانشجویی مبارک"
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفته ی مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا به نام کوچکم صدا بزن!
از این به بعد با اسم خودم مینویسم...صدیقه
مدت ها بود که از فیلمی به این اندازه لذت نبرده بودم... فیلمی کامل ... هیچ چیز کم نبود ... بازی هنرمندان، فیلم برداری، ریتم داستان، همه چیز واقعا کامل بود.
با این که حس بد خیانت به وطن، اینکه خیلی چیزا قرار نیست تو این کشور درست بشه، اینکه به کثیف بودن بی حد سیاست پی می بری، حس خوبی بهت نمیده. ولی این فیلم به شدت واقعی ساخته شده و این کاملا حس میشه
دست مریزاد حمید فرخ نژاد و نوش جونت سیمرغی که گرفتی. مرحبا علی غفاری و همه کسایی که باعث شدن فیلمی به این خوبی اکران بشه.
آخرین دقایق آبان ... روزهایی که همیشه منتظر رسیدنشان هستم ... الان که فکرشو میکنم علاقه ی شدید من به پاییز و به خصوص به آبان نمی تونه به خاطر تقارن با روز تولدم باشه ... یه چیز بیشتری باید باشه ... یه اتفاق و حس قوی تری ... چیزی بیشتر از تولد عزیزانم ... چیزی که حتی این حال گرفته رو برام دوست داشتنی و خاستنی میکنه ... چیزی که باعث میشه با یه کوله سنگین با لرز از سرما بازم حاضر نشم سوار تاکسی شم ... بازم بخوام زیر بارون خیس بشم زیر بارو با چشم بسته راه برم ...
همیشه شنیدم که میگن زیر بارون آرزو کنی برآورده می شه ... از این که زیر بارون تو آرزوهام غرق میشم و نمیتونم یکیشونو انتخاب کنم خندم می گیره ... همیشه هم آخرش به خدا می گم هر چی خود صلاح میدونی (البته یواشکی حرف دلمو بهش میزنماااا) ...
انگار یه حس و حال غیر قابل وصف از این روزا و این هوا میگیرم که از فردا باید 11 ماه منتظر دوباره رسیدنشون باشم (مگه اینکه خلافش ثابت بشه) ... یه حس و حال خوب و خاستنی ... نه یه حال عاشقانه ی خفن، نه ... ولی نمی دونم جنس این حال چیه ... ولی فک کنم فقط مال من باشه ... خودِ خودِ خودم.
آهنگ دوسِت داشتم باصدای محسن چاووشی
چند مدت پیش جناب باقرلو پستی داشتند با عنوان "آدمیزاد مردِ دوراهی نیست..." همون موقع یاد خود الانم و خود گذشته ام افتادم. اینکه چقدر از خود گذشته ام راضی تر از اینی بودم که الان هستم و چه غرور و اعتماد به نفسی آن روزها بود و الان نیست.
با کمی کنکاش و دقت دیدم آن روزها (تا قبل نوروز 90) تقریبا هیچ دوراهی مهمی در مسیر زندگیم نداشتم که به خاطر انتخاب درست روزهای جوان تریم امروز بخواهم خودم را تحسین کنم. یک مسیر همشیه پررنگ تر از بقیه بود تقریبا جای شکی برای انتخاب وجود نداشت.
ولی از نوروز 90 اوضاع تغییر کرد. به چالش کشیده شدم؛ خودم، افکارم، توقعاتم از زندگی حتی توقعات زندگی از من. کم کم ثبات و آرامش قبلی از بین رفت. در انتخابم اشتباه کردم و بابت این اشتباه مدت زیادی خودمو سرزنش میکردم و مسلما از حجم اون اعتماد به نفس قبلی کم شد.
شرایط زندگی به سادگی و شیرینی قبل نبود، من جدید رو دوست نداشتم و هر روز این حس بیشتر می شد چون از راه هایی که انتخاب میکردم ناراضی بودم. هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که در اون موقعیت خاص با شرایطی که داشتم همین تنها کاری بوده که ازم برمیومده، توان روزهای گذشته رو فراموش می کردم و خوشحال نبودم.
باز سعی کردم خودمو دوست داشته باشم، حداقل بیشتر از عده ای که در اطراف بودن و خودشونو بیشتر از من دوست داشتن. سعی کردم یکم حس خود خواهیمو تقویت کنم تا بتونم وضعیتو تغییر بدم. دیدم اول از همه در مقابل خودم مسئولم تا در مقابل فلانی و بهمانی. پس باز شروع کردم به دوست داشتن خودم. به دیدن اتفاقات خوب. اتفاقات خوب رو زیاد کردم هر چند حس کمال طلبی که در من هست باعث می شد هیچ اتفاقی رو به اندازه کافی بزرگ و خوب نبینم، البته از اون مهمتر، تنبلی مفرطم باعث می شد چندان تلاشی هم برای بهتر شدن اوضاع نکنم ولی در کل کفه ی رضایت از خود در ترازوی زندگی تقویت شد تا امروز.
راستش الان از خود قدیمیم راضیم، حتی از همونی که گاها اشتباهات بدی داشته و نمیخوام این حس باز از بین بره. میخوام درست پیش برم، هنوزم طاقت اشتباه ندارم. دو راهی جدیدی تو زندگیم دیدم که گیجم کرده و از شما کمک و راهنمایی می خوام برای اینکه یکی از پازل های ذهنمو درست بچینم.
فرض کنید تو زندگیتون یکی هست که میدونید دوستتون داره و دیگری هست که شما دوستش دارید. شما همگامی و همقدمی با کدوم یکی رو توصیه میکنید؟؟ با تو جه به اینکه در هر دو صورت احساس یک طرفه س.
دوست داشتن مهمتره یا دوست داشته شدن؟؟! کدوم یکی به آدم آرامش بیشتری میده؟ کدوم یکی حس بهتری داره؟