کلی نوشتم و پاک کردم ولی ذهنم سامان ندارد
ساده می نویسم
من 24 ساله شدم
با صدای محمد نوری گوش کنید
مدت هاست در پی دیده شدنم، نه هر دیده شدنی، نه با هر چشمی، نه با هر دیدی. می خواهم تو مرا پیدا کنی، ببینی مرا که سال ها ست تشنه ی دیدارت هستم و روز به روز عطشم بیشتر و بیشتر می شود.
سال هاست بی تاب شنیدن نامم هستم نه از هر کس و نه با هر صدایی. می خواهم این بار که صدایم زدی با همه وجود بگویم "جانم؟"؛ این "بله" لعنتی جواب خوبی برای تو نبوده و نیست.
این بار با همه دلم به استقبالت می آیم. به استقبال قدم هایی که هر بار لرزان تر و محطاط تر از قبل پیش می آید.
یک قدم بردار؛ فقط یک قدم، باقی مسیر را من با اطمینان می دوم.
انتظار سخت است... خیلی سخت... تمام کن این همه سختی را... بیا... تمام قد بیا.
چشم به راهت هستم... شاید تا همیشه
لحظه ها رو با صدای شهرزاد بشنوید
محرم من در سایت کرب و بلا می گذرد ...
به شما هم پیشنهاد می کنم.
سال هاست که نه هیئت می روم و نه می توانم به رسم خیلی ها محرم را بگذرانم ...
چرایش را میدانم ...
از روزی که مداحی برای به گریه انداختن مردم از شخصیت و مقام حسین (علیه سلام) خرج کرد ...
امامم را در حد خود نادانش پایین آورد ...
از روزی که سخنران به جای بیان اهداف قیام امام شروع به تملق این آقا و اون مقام کرد ...
امامم را فراموش کرد ...
از روزی که محرم شد دکان کاسبی عده ای ...
من طریق مسیر دادم.
در هر صورت کرب و بلا نسبتا محیط خوبی ست ...
کاش امسال رسم حسینی شدن را یاد بگیریم.
حدود 24 ساعت ارتباطم با دنیای خارج قطع که نه محدود شد. لب تاپ به خاطر مشکلی قدیمی به مدت یک شب برای تعمیر پیش من نبود و موقع برگشت از شرکت گارانتی متوجه شدم سیم کارتم هم قطع شده !!!
به این ترتیب ارتباط من به طور مستقیم با دنیای خارج قطع شد. حس خوبی نداشتم. انگار قسمتی از وجود من نبود، زنگ خورم ابدا زیاد نیست اما همین که بدونم اگر کسی قصد ارتباط داشت در دسترسم برام کافی بود. دیروز این امکان از من گرفته شده بود، انگاری همش یه چیزی گم کرده باشم کلافه بودم !!!
فکر میکردم واقعا روزهایی که نه موبایل داشتم نه بعد مجازی وجودم را این جا پیدا کرده بودم، زندگی برایم چطور می گذشت؟! چطور سرگرم می شدم؟! الان یام نمیاد ولی مطمئنا اون روزا هم زندگی خوبی داشتم ...
این که چرا اینقدر دیوانه وار وابسته تکنولوژی شدم رو نمی دونم، یا حتی اینکه این وابستگی خوبه یا نه ...
شاید چون فضای مجازی بعد دوست داشتنی تر وجودم را به خودم شناسانده... بعدی که از قید نام نشان خارج است. با آدم هایی در ارتباط است که فقط خوانده می شوند ... آدم هایی که خارج از هر دروغ و ریا و تظاهری فقط انسانند ... آدم هایی که گاهی دوست داشتنی تر از واقعی ها می شوند و یک قسمت خیلی دوست داشتنی زندگی تبدیل می شوند. آدم هایی که هیچ وقت ندیدمشان، آدم هایی که واقعا دوستشان دارم ...
خوش حالم که وجود خارجیم را پس گرفتم.
دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت میکرد. زمانی که خلبانها وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
زمزمههای توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت:
«یکی از همین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن میکنند و اونوقت کار همهمون تمومه!»
شما اکنون پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت ...... در خیلی جاها آشنا شدهاید!