ایران دخت
ایران دخت

ایران دخت

نسبت یار به هر بی سر و پا نتوان کرد ...

حالا که نیستی باید یاد بگیرم چطور فرداهای بی تو را زندگی کنم. 

از خدا که پنهان نیست از تو هم نباشد، گاهی عجیب دلتنگت می شوم. اما یاد گرفتم رامش کنم و خاطراتت را بگذارم و بگذرم و باز برسم به بی کسی های شیرین و همیشگی ام ...

قسم به همان احساسی که روزی بود و امروز نیست، من خوبم. بهتر از تمام روزهایی که تو بودی و از بودنت سرشارم می کردی ... 


+ عنوان برگرفته از ترانه ای از گروه دنگ شو


و خدایی که همین نزدیکی ست...

از بچگی فکر میکردم خدا یه جاییه اون بالاها، یه جای خیلی دور وسط آسمونا و داره با یه لبخند ریز و مهربون نگام میکنه، وقتاییم که کار بدی میکنم و ازم ناراحت میشه یه کوچولو اخم میکنه و راهو برای برگشتم باز میکنه و یواشکی هدایتم میکنه برم تو مسیرش. امروز فهمیدم خدا تو آسمونا نیست، یه جاییه همین جاها، همین نزدیکیا. مگه نه اینکه خودش گفته از رگ گردن به ما نزدیکتره! خوب دستتونو بزارید رو رگ گردنتون، هنوز بهش نرسیدید و این ینی خدا یه جاییه نزدیک تر از این دستِ رو گردن. خودِ رگ رو هم حتی اگه بگیری بازم دوری. چون گفته نزدیکتر... این ینی اینکه خدا یه چیزیِ درون من. یه چیزیه تو اعماقِ وجودیِ خودم، یه جایی همین نزدیکیا خیلی خیلی نزدیک. برای رسیدن به خدا آدم باید به خودش برسه، خودشو پیدا کنه...

درست میگن که نماز و روزه راهیه برای نزدیک تر شدن به خدا. نه اینکه خدا دور باشه و ما بخواییم با این کارا بهش نزدیک بشیما نه. خدا همین جاست فقط این ماییم که از خودمون دور میشیم. برای خودمون وقت نمیزاریم. اونقدر غرق آدما و دنیای اطراف میشیم که خودمون رو فراموش میکنیم. یادمون میره که یه وجودی درون ما هست که باید ناز و نوازشش کنیم، باید براش وقت بزاریم؛ اگه ازش غافل بشیم غصه می خوره، مریض میشه و تا مدت ها باید براش وقت بزاریم تا جبران این کم توجهی بشه. 

نمیدونم شاید خدا همونی باشه که بهش میگن روح، همونی که بهش میگن روان، اگرم نه مطمئنم یه چیزیه خیلی شبیه شون. 


+ گاهی عجیب حس میکنم که "خدا با من نشسته چای مینوشه"

+ گم شده بودم ، دور شده بودم، تو راه برگشتم...


باران

باران می بارد ... اردیبهشت است ... این باران را مقدس می دانند ... همه باران ها مقدسند ... در کوتاه ترین زمان ممکن آسمان را وصل می کند به زمین ... اگر اهلش باشی از نردبانش میروی ... تا اوج ... بالای بالا ... 

باران یعنی حال بی نظیر عاشقی ... به آنی میبینی دل داده ای بی آن که معشوقی داشته باشی ... شاید آدم زیر باران عاشق خودش می شود، عاشق خدای درونش، همو که از رگ گردن نزدیک تر است و ته ته وجودش حسش می کند، همان که وقتی سخت نیازش داری "هست" ... همینجاست ... درست همین جا که منم، همان جا که تویی ...

باران یعنی نقطه نقطه تا خدا ... باران یعنی نقطه نقطه تا درون .

دیوانه وار عاشق بارانم

برای خوب ترین واژه ی جهان

آقا جونم سلام؛

یادمه اون موقع ها که بچه بودم همیشه برام مسئله بود که چرا من بهت میگم "آقا" مثل همه بچه های دیگه "بابا" نمیگم، فکر میکردم شاید یه چیزی بین ما متفاوته ولی نمیدونستم اون چیه، چندین بار تلاش کردم بابا صدات کنم تا مثل بقیه باشم ولی نمیشد؛ اصلا انگار قدرتشو نداشتم. خیلی وقته این چیزا برام اهمیتی نداره، چطوری صدا کردنت مهم نیس، مهم اینه که صدات کنم.

همیشه وقتی با پدرای دیگه مقایسه ت میکردم همه وجودم میشد افتخار به وجود پدری مثل تو. کسی که متفاوته، خوبه خیلی خوب، کسی که خیلی قشنگ فکر میکنه، کسی که خیلی خیلی مهربونه، کسی که همیشه از چشمای خسته ش آرامش میباره، کسی که وجودش نه تنها تعادل و آرامش خونه س که کل محل یه روز نبودنش رو حس میکنن و دلتنگش میشن.

میدونی آقا، این روزا عجیب حس میکنم نفسم به نفسات بسته س، این روزا وقتی خستگی و دردت رو میبینم قلبم پاره پاره میشه، میشه ازت بخوام همیشه پیشم باشی، میشه همیشه چراغ و روشنایی قلب و زندگی من باشی. 

آرزومه اگه روزی مردی خواست بشه مرد زندگیم مثل تو باشه، میدونم که هیچکس مثل تو تو دنیا نیس ولی حداقل شبیه تو باشه، یکم از این همه خوبی تورو داشته باشه. 

بابای خوب خودم خیلی خیلی دوستت دارم، تو تنها و تنها تکیه گاه پشت گرمی منی، همیشه کنارم بمون. اقاجون بزرگترین و دوست داشتنی ترین مرد دنیای کوچیکم خیلی حرف برات دارم  ولی فکرام کلمه نمیشن خیلی وقته، شاید یه روزی خیلی بیشتر ازت نوشتم.

روزت مبارک آقاجون

دخترک ته تغاری تو صدیقه