مهمان ناخوانده

حس خوبی نیست وقتی درست وسطای بیست و چهار سالگی بشی مجموعه ای از بیماری هایی که بعد از شصت سالگی منتظرشون بودی ... 

دلخوشی

درست تو ساعتا و دقایقی که منتظر یه پیام متفاوتم -یه چیزی که حالمو خوب کنه- مدام صدای گوشی بلند میشه؛ پیام میاد؛ ولی نه از مشترک مورد نظر، از دوستای و همکلاسی های قدیمی، پیام های مهربونی و دلتنگی میاد، از کسایی که ماه هاست  بی خبرم.

شاید میخوان داغ دل تازه کنن و هر لحظه یاددآوری کنن که اون حرفایی که باید بیاد نمیاد و هیچ وقت گفته نمیشه؛ 

شایدم میخوان بگن هنوزم کسایی هستن تو زندگیم که بی ادعا دوستم دارن و به یادمن. 

با همین دلخوشی های ساده زنده م...


"مادر، جان است"


به دنیا که می آییم

بند ناف که بریده میشود
ما از مادر جدا میشویم
اما
مادر هیچ وقت از کودکش جدا نمی شود

حتی درآن دنیا

مادر نفسش
پلک زدنش
آه کشیدنش
لب خندش
تپش قلبش
به فرزندش بسته است

سن ندارد
جا ندارد
با چه کسی و کجا ندارد
تمام حواسش پی کودکیست
که برای او هیچ وقت بزرگ نمی شود

می شود برای تمام 
لحظه های نگرانی مادر
تمام انتظارش ، بی تا بی اش
مُرد ، هزار بار مُرد

می شود جان داد
به پای بوی تنش
دستهایش
قدمهایش 
صدا کردنش
و نگاه بی هوایش
به تمام لحظه هایی
که حواس کودکش نیست

مادر مرهم و محرم با هم است
جان است
عمر است
و یکپارچه بودنش خوشبختیست

و مادر نبودن ندارد
مرگ ندارد
مادر همیشگیست

یک ماندنِ بی تکرارِ ابدی

* برای مادرم و برای خواهرانم که بهترین زنان زمینند... برای همه مادران و زنان سرزمینم

زیادی تنها شدم

حرف زدن سخته ... تعریف کردن و توضیح دادن حرف دل سخته ... این که به یکی اجازه بدی سر موضوعی قضاوتت کنه و در موردت فکر کنه سخته ... این که حس کنی با حرف زدن داری وقتشو می گیری، این که حس کنی دیگه مثل قبل حوصله شنیدنتو نداره حوصله کمک بهتو نداره درد داره ... این که یه عالمه فاصله ببینی بیبتون ولی بازم فقط و فقط دلت بخواد حرفاتو به خودش بگی راحت نیس ... این همه حس استیصال بده خیلی بد.

ولی این که من هنوزم این قدر بهش وابسته م عالیه ... این که حرفمو می زنم عالیه ... این که دارمش عالیه.

آخ که چقدر دلم واسه قدیما تنگه ... واسه روزایی که سیر تا پیاز زندگیمو براش می گفتم و گوش می کرد ... من حرف داشتم واسه گفتن و اون وقت و حوصله داشت واسه شنیدن.

همه چی عوض شده ... یهویی، زیادی تنها شدم.