سلام
امشب اومدم که بنویسم. هنوز نمیدونم چی ولی میخوام که بنویسم.
چند وقته یاد روزایی میکنم که تحت هیچ شرایطی امکان نداشت یه چرخی تو بلاگستان نزنم و وبلاگارو زیر رو نکنم. اصلا انگار تا این کارارو نمیکردم روزم تموم نمیشد. ولی الان! کلا گاهی میشه که یادم میره اینجا هم وجود داره و وقتی که یادم میاد که یادم رفته بوده کلی دلم از خودم میگیره. کلی ناراحت میشم. ایران دخت روزای خوب و بدی کنار من بوده. دقیقا کنارم. می نشست، حرفامو گوش میداد، از شادیم شاد میشد از غمم غصه دار، اشکامو پاک میکرد، قضاوتم نمیکرد، فقط گوش میداد و مدام بهم میگفت "میگذره" ... این رسم رفاقت نیست که این همه وقت اینجا تنها باشه.
دلم تنگ شده بود برات ایران دخت عزیزم.
بیشتر بیا اینورا
شاید باید بین بخشیدن و فراموش کردن فرق گذاشت. به قول ماندلا: ببخشید و فراموش نکنید :)
البته اون درباره نژادپرستها و زندانبانهاش میگه. خیلی از کسایی که باهاشون مشکل داریم در اون حد بدی نکردن بهمون
اصولا من قدرت فراموش کردن ندارم. یعنی خیلی وقتا خیلی چیزارو بخشیدم ولی هیچکدومو فراموش نکردم.
می دونی ،بخشیدن کسی که میدونی حالا حالاها باهاش چشم تو چشم نمیشی کار خیلی ساده ایه.ولی امان از روزی که از کسی ناراحتی که یه وقتایی هر روز و هر شب با هم بودین ... دوست دارم تو این موردا فراموشکار میشدم!