حدود 24 ساعت ارتباطم با دنیای خارج قطع که نه محدود شد. لب تاپ به خاطر مشکلی قدیمی به مدت یک شب برای تعمیر پیش من نبود و موقع برگشت از شرکت گارانتی متوجه شدم سیم کارتم هم قطع شده !!!
به این ترتیب ارتباط من به طور مستقیم با دنیای خارج قطع شد. حس خوبی نداشتم. انگار قسمتی از وجود من نبود، زنگ خورم ابدا زیاد نیست اما همین که بدونم اگر کسی قصد ارتباط داشت در دسترسم برام کافی بود. دیروز این امکان از من گرفته شده بود، انگاری همش یه چیزی گم کرده باشم کلافه بودم !!!
فکر میکردم واقعا روزهایی که نه موبایل داشتم نه بعد مجازی وجودم را این جا پیدا کرده بودم، زندگی برایم چطور می گذشت؟! چطور سرگرم می شدم؟! الان یام نمیاد ولی مطمئنا اون روزا هم زندگی خوبی داشتم ...
این که چرا اینقدر دیوانه وار وابسته تکنولوژی شدم رو نمی دونم، یا حتی اینکه این وابستگی خوبه یا نه ...
شاید چون فضای مجازی بعد دوست داشتنی تر وجودم را به خودم شناسانده... بعدی که از قید نام نشان خارج است. با آدم هایی در ارتباط است که فقط خوانده می شوند ... آدم هایی که خارج از هر دروغ و ریا و تظاهری فقط انسانند ... آدم هایی که گاهی دوست داشتنی تر از واقعی ها می شوند و یک قسمت خیلی دوست داشتنی زندگی تبدیل می شوند. آدم هایی که هیچ وقت ندیدمشان، آدم هایی که واقعا دوستشان دارم ...
خوش حالم که وجود خارجیم را پس گرفتم.
دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت میکرد. زمانی که خلبانها وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
زمزمههای توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت:
«یکی از همین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن میکنند و اونوقت کار همهمون تمومه!»
شما اکنون پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت ...... در خیلی جاها آشنا شدهاید!
ساعت 6 صبح بعد از 4 ساعت خواب بیدار میشم و انگار که 12 ساعت خواب بودم، اتفاقی که کمتر واسه من پیش میاد که خواب سیر و سرحال باشم، با هوای خنکی بهم می خوره که خواب کامل از سرم میپره.
"صبح به خیر پاییز"
بیرون یه هوای اورجینال پاییزی و بارون نم نم... از این بهتر نمیشه. همه چی عالیه واسه پیاده روی تا مترو. از زیر بارون بودن لذت می برم اما هوای گرفته ایستگاه ولیعصر رو دوست ندارم.
ساعت 10 موقع ارائه درس از صدای ضربه بارون به شیشه های کلاس لذت میبرم و کلامم رو گم می کنم. واژه کم میارم واسه توضیح مطلب، اما زود جمعش می کنم...
تو مسیر برگشت هنوز هوا بی نظیره، حاضرم ساعت ها تو این هوا پیاده روی کنم بدون هیچ عجله و خستگی...
پاییز بهترین هدیه خدا به منه... وقتی هوا پاییزی می شه انرژی عجیبی پیدا می کنم واسه زندگی، حس میکنم می تونم از لحظه لحظه ش لذت ببرم... ثانیه ثانیه ش رو زندگی کنم، با همه وجود زندگی کنم...
خدایا ممنونم که پاییز رو آفریدی ...