اشک است
شوقِ مدامِ از سر بی
تابیست
...
یکسرِ فهم نبودنِ بودن هاست
قدمهای جلوتر است
رقصِ نگاهی مات روی
آینه
انتظار کنارِ پرده پشت پنجره
یکسره آه
یکسره ذوق
دوست داشتن بدون
بودن
و بی فرزند مادر بودن
زن فهم مرد از خودش هم است
زن عجیب
است
برای همین غریب بوده است
مانده است
می ماند
زن خود دوست داشتن
است
برای همین تنهاست
خودش هم خبر ندارد بی نیاز است
زن راز است.
گاهی محدثان هم اشتباه می کنند
بهشت زیر پای تو نیست
در چشم های توست ...
یه لحظه یاد پست مینیمال پارسالت افتادم.
ممنونم رفیق
او آموخته است روزگار معلم خوبیست.او باید بی نیاز باشد.