بهار (1)

بهار به ستون آجری که عرضش بیش از دوبرابر شانه های باریکش بود تکیه داده بود و داشت به پهنای صورت کوچک واستخوانیش اشک می ریخت. از شدت ترس و خجالت روش نمی شد برگرده و نگاهی به در دفتر مدرسه بندازه؛ تو دلش خودشو به خاطر گناهی که نمی دونست چیه ملامت می کرد، خودشو مقصر می دونست اما نمی دونست چه کار کرده...؟؟!!

هر از چند گاهی از کنار چشم دزدکی نگاهی می انداخت به سالن منتهی به دفتر مدرسه، معلم پرورشی مدرسه رو دید که با چادر مشکی ای که همیشه دور کمرش پیچیده بود داشت به طرف دفتر می رفت تا نگاهش افتاد به دختر بینوا طوری ابروهاشو تو هم گره زد وپشت کرد بهش که انگار داره با یه دختر فاحشه برخورد  می کنه که با زیرکی تمام تونستن گیرش بندازن منتظرن اولین سنگ رو خودشون بهش بزنن!!!

از صبح زود که از خواب بیدار شده بود با استرس برا مدرسه آماده شده بود. دیگه بزرگ شده، حالا 9 سالشه و از نظر اولیای مدرسه فرقی با یه خانم 30 ساله نداره؛ باید کامل حجابشو رعایت کنه و از آنخایی هم که حجاب کامل چادر و الزاما چادر مشکیه باید به حجاب آسمانی مزین بشه! امروز آخرین مهلت بچه های کلاس سومیه که با چادر مشکی بیان مدرسه؛ بهار هنوز چادر مشکی نداره.

مامانش رفته مسافرت و خواهر بزرگش عقیده داره اگه دو روز دیگه هم با همین چادر رنگی بره مدرسه اتفاقی نمی افته ولی از نظر ناظم مدرسه این کار بزرگترین گناهه!!!

تو مدرسه بعد از برنامه های جذاب صبحگاه بچه ها با صف رفتن به سمت کللاساشون. ناظم مدرسه ایستاده بود جلوی صف کلاس سومیا تا مچ بچه های خاطی رو بگیره، همه چادر مشکی داشتن -طبق قانون-فقط بهار....

- وایستا ببینم،چادر مشکیت کو؟

- سلام خانم، خانم اجازه! مامانمون نیستن...یعنی مسافرتن. پس فردا میان برامون چادر مشکی می گیرن. به خدا از پس فردا چادر مشکی سر می کنم خانم.

- برو وایستا دم در دفتر تا بیام تکلیفتو روشن کنم، دختره ی گستاخ!!!

این حرف رو در حالی بهش زد که روش رو از صورت دخترک برگردوند و بهش پشت کرد. بهار با قدمهای لرزان و چشم های گریان بطرف دفتر مدرسه رفت، تکیه داد به ستون جلوی در دفتر و سرش انداخت پایین و با سر کفشش رو زمین طراحی کرد.

از همون پشت ستون صدای ناظم رو که با تلفن حرف می زد شنید:

- ای بابا خانم این چه حرفیه؟! این دختر دیگه بزرگ شده، ماشالله هم قد منه، باید حجابش کامل باشه یا نه؟

بهار فهمید خواهرش زنگ زده توضیح بده که چند روز دیگه چادر مشکی برای بهار آماده میکنن. ولی انگار از این حرفای خانم ناظم از کوره در می ره و به ناظم قد کوتاه مدرسه میگه:

- وقتی بهار هم قد شماس دلیل نمیشه هم سن شما هم باشه این بچه فقط 9 سالشه. یه دختر 9 ساله ی قد بلند، اینو درک کنید لطفا...!

از الان به بعد بهار هم باید به خاطر گناه خودش مجازات بشه هم خواهرش. دخترک دیگه از شدت گریه به سکسکه افتاده بود که با دستای معلمش که داشت وساطتش رو پیش ناظم می کرد نوازش شد. معلمی که هیچ وقت دوستش نداشت براش تبدیل شد به یه فرشته، فرشته ای که نجاتش داد.

اما اون روز صبح زخمی به دلش نشست که هیچ وقت و هیچ جا درمان نشد و یه چیز رو خوب یاد گرفت:

"ای زن ارزنده ترین زینت تو چادر مشکی ست نه صرفا حجاب!!!"

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 16:10

این قصه سندیت داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اره داره. کاملا واقعیه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد