بیست و نه ساله شدم ،اما عقبم،از خودم،از آرزوهام، از زندگیم، از همه چیز عقبم... همه چیز آزارم می‌دهند...

به اندازه ی یک نوجوان ۱۸ساله سردرگمم و به اندازه ی یک زن ۵۰ ساله خسته ام و به اندازه خودم غمگینم ...


بیست و هشتمین سال

من بیست و هشت ساله شدم

در فصلی  که نشان از پاییزهای دوست داشتنیِ همیشگی ندارد

در روزهایی که غرق روزمرگی هایِ خوب و بدِ اجباری زندگی شده ام

در ساعاتی که درگیر تصمیمات مهمی برای زندگی هستم

در لحظاتی که باید دوستاشان داشته باشم

بیست و هشت سالگی  یعنی هنوز به اندازه کافی جوان هستی، اما  فاصله ی چندانی با سالمندی نداری ... 

فرصت زیادی برای رسیدن به بعضی آرزوها باقی نیست...


+این روزها بیشتر از همیشه میدونم که همه یِ اونی که "باید باشم" نیستم، خیلی چیزها هنوز کم دارم ...

آرزوهای خشک شده ی نسل من

قانون نانوشته ی آزمون های استخدامی:

هیچکدام قبول نمیشویم فقط از آزمونی به آزمون دیگر منتقل میشویم... نا امیدتر و خسته تر و عصبی تر و کلافه تر از قبل! 

.

.

+میخوام یه کمپین راه بندازم با عنوان #تحریم_آزمونهای_استخدامی....  بلکه کمتر خودمون رو آزار بدیم و جیب این سازمان و اون نهاد رو پر پول کنیم!!!!

به مناسبت روز عشق


سالهای اخر نوجوانی یا اوایل جوانی بودم که برای اولین بار احساس کردم عاشق شده ام! عشقی ندیده و نشناخته اما عمیق ... ادم مغروری بودم، آن روزها حاضر بودم هر درد و هجری را به تن بخرم اما زبان باز نکنم از درد درونم. دل خوش بودم به چراغ روشن یاهو مسنجر متفاوت ترین مخاطب آن روزهایم. امروز که فکر میکنم میبینم همه حرف هایی که آن روزها برای بهتر شدن مسیر زندگی ام لازم داشته ام بشنوم اولین بار از "او" شنیده ام. همه ی ماجرای عشقی من خلاصه میشد در چشم انتظاری برای آنلاین شدنش و شروع بحث ها ناتمام و شیرینمان. "او" خیلی پر مشغله بود اما همیشه پا به پای من و حرفهایم پیش می آمد. همه چیز مسکوت مانده بود از راز دلم تا روزی که برای اولین بار حرفی زد... هیچ وقت فراموش نمیکنم، حتی تاریخ و ساعتش را، حرفهای دل من بود که داشت پشت سر هم تایپ میکرد و میفرستاد و دلم را آشوب تر از قبل میکرد. مثل خواب بود،  همان خوابی که همیشه آرزوی دیدنش را داشتم....

 مدتها گذشته است... اتفاقات زیادی افتاد تا فهمیدم "او" برای همراه بودن با من چیزی کم دارد، چیزی که هیچ وقت نگذاشته بود با دلی قرص و خیالی آرام در کنارش باشم...

سال ها گذشت و آدمهای دیگری آمدند و رفتند و هیچ کدام نتوانستند دلم را بلرزانند تا روزی که تو آمدی ... همین تویی که در پس حرفها و نگاه مهربان و معصومت گم شده ی همه سال های زندگی مرا پنهان کرده بودی ... همین تویی که جنگیدیم برای با هم بودن و چه شیرین بود نبرد عشق ... 

امروز و اینجا در روز عشاق و زیر سقفی که باهم از عشقمان ساختیم برایت مینویسم ... "تو" بهترین و واقعی ترین عشق جهانی ... برای ما هر روز و همیشه روز عشق است ... هر روزی که واژه ی مقدس دوست داشتن را به زبان می آوریم و وجودمان پر میشود از خواستن ِ هم ... همیشه و در همه حال خداوند را شاکرم به خاطر موهبت عشق و به خاطر بودنت و داشتنت ...

امضا: صدیقه 

پلاسکو تمام شد!

دیروز قصه ی احمد و صمد و سوختن ... 

امروز قصه ی آتش نشانان و پلاسکو و سوختن و آوار ... 

فردا...؟


+از اخبار متنفرم...