ایران دخت
ایران دخت

ایران دخت

آدمک کوکی

صدای یه آهنگ توی مغزم می پیچه، هرچی سعی می کنم نشنوم فایده ای نداره. یادم می آد، صدای زنگ آلارم موبایلم. دستم رو دراز می کنم گوشی رو از روی پاتختی بردارم ولی هرچی دستمو روی میز می چرخونم به هیچی که شبیه موبایلم باشه نمی خوره. یادم می افته برای اینکه تو خواب خاموشش نکنم گذاشتمش روی میزتحریرم، دورترین نقطه از تخت، امروز دیگه نباید دیر برسم.

صدای یه آهنگ توی مغزم می پیچه، هرچی سعی می کنم نشنوم فایده ای نداره. یادم می آد، صدای زنگ آلارم موبایلم. دستم رو دراز می کنم گوشی رو از روی پاتختی بردارم ولی هرچی دستمو روی میز می چرخونم به هیچی که شبیه موبایلم باشه نمی خوره. یادم می افته برای اینکه تو خواب خاموشش نکنم گذاشتمش روی میزتحریرم، دورترین نقطه از تخت، امروز دیگه نباید دیر برسم.

با همه غصه برای جداشدن از بهترین دوستم از بالش جدا می شم و بعد از خاموش کردن زنگ موبایل با چشمای نیمه بسته از اتاق خرج  می شم. چند ثانیه به آب جاری از شیر روشویی خیره می مونم "بزرگترین دشمن خواب" دیگه فایده نداره تا شب از خواب خبری نیست. تو آیینه صورتم رو نگاه می کنم. دوتا جوش تازه رو گونه راست. موچین رو برمیدارم و مویی رو که قصد نداره با بقیه هم جهت باشه می چینم.

تو یخچال همه چی برای یه صبحانه کامل هست؛ کره، خامه، عسل، چند نوع مربا، پنیر، تخم مرغ و... حوصله خوردن هیچ کدوم رو ندارم از کابینت دوتا کیک صبحانه برمیدارم و می رم اتاقم.

" خوب، کدوم مانتو رو بپوشم؟" " چه فرقی میکنه!!!" چشمامو میبندم، دستمو دراز می کنم تو کمد و یه مانتو رو برمی دارم. بقیه لباسامو باهاش ست می کنم. هنوز دلم نمیاد چشمامو کامل باز کنم، یه کم خواب یه گوشه پلکم قایم شده می خوام همونجا بمونه شاید تو مترو تونستم پروشش بدم.

آرنج خانمی که سعی داشت به زور سوار مترو بشه فرورفت تو پهلوم، اینبار دیگه کلیه م از کار افتاد! با عصبانیت نگاهش کردم ولی حوصله حرف زدن نداشتم. دیگه خواب کامل از سرم پریده بود. خدا رو شکر همیشه سرم از بقیه بالاتره، حداقل مجبور نیستم بوی عرق دیگران رو تحمل کنم.

بالاخره رسیدم شرکت. 5 دقیقه دیر شده بود، موقع کارت زدن رضایی شکم گنده با نیش باز و بلاهت همیشگی اومد به سمتم "خانم ایرانی، بازم تاخیر؟!" "معذرت می خوام آقای رئیس ترافیک زیاد بود، تکرار نمی شه" نیشش بازتر شده و خواست مثل همیشه اراجیف بگه که با یه ببخشید با سرعت از کنارش رد شدم. چی دردناک تر از این که بله قربان گوی آدمی تا این حد ابله باشی.

روی میزم تلی از پرونده های بررسی نشده بود. به هیچ چیز فکر نکردم، کیفم رو گذاشتم کنار و اولین پرونده رو باز کردم. با احساس گرسنگی شدید سرمو از رو پرونده بلند کردم. دقیقا ساعت یک بود.کیفم رو برداشتم و رفتم سالن غذاخوری، بعد از ناهار سریع برگشتم اتاقم، پشت میز. ساعت 4 که می شد حس زندانی رو داشتم که قرار بود چند ساعت بره مرخصی. پرونده آخری رو نیمه کاره گذاشتم روی میز و زدم بیرون؛ کارت خروج رو 15/4 زدم که جبران دیرکرد صبح باشه.

مستقیم برگشتم خونه، لباس عوض کردم، یه دوش گرفتم و ولو شدم روی تخت. یه زنگ به مریم زدم تلفنم که تموم شد هوا کم کم داشت تاریک می شد. کامپیوترو روشن کردم، حوصله خوندن ایمیلارو هم ندارم، یه سر به مسنجر زدم، کسی نبود. وقت کشی کردم تا موقع شام. بعد از شام یه قسمت از سریال رو که مریم آورده بود گذاشتم. تنها تنوع روزای من همینه که هرشب یه قسمت جدید از سریالمو ببینم. چه تنوع عمیقی!!!

خدارو شکر که بالاخره امروزم تموم شد!

نظرات 10 + ارسال نظر
مسلم بیگ‌زاده شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 http://daftar-ensha.blogsky.com/

سلام
مطمئنم که اول شدم

سلام.
اره دقیقا اول شدید. ممنون از حضورتون

مسلم بیگ‌زاده شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:20 http://daftar-ensha.blogsky.com/

روزمرگی خوبی بود.
راستش همه ما هم همینجوری هستیم.
اما اونایی که شادن، زندگیشون شاد نیست، بلکه خودشون شادش می‌کنن.
من عاشق کارتون باب اسفنجی هستم. تو یکی از قسمت‌هاش نشون داد چطوری باب با یه تیکه کاغذ خودشو سرگرم می‌کرد. اینقدر شاد و سرگرم شده بود که همه آرزوی داشن اون یه تیکه کاغذ رو داشتن اما همین که اختاپوس اون یه تیکه کاغذ رو به دست آورد هر کاری کرد نتونست خودشو سرگرم کنه.
شاید یه انیمیشن برای بچه‌ها باشه اما توش نکته‌هاییه واسه زندگی.
این خودمونیم که شادش می‌کنیم.
اما جدای از این بحث‌ها زندگی جالبی دارین. منم تقریباً همینجوریم. با این تفاوت که اول بعد از ظهر هم سر کارم و و دوم اینکه آقا بالاسر ندارم.
راستش رو بخواین تا حالا فکر نکردم که کارم تکراریه یا نه. چون همین که احساس کنم حوصله‌ام سر رفته همون لحظه از کار دست می‌کشم و خودمو مشغول می‌کنم. با خوندن ایمیل یا نظرات دفتر انشایی و یا حتی گوش دادن به آهنگ و اگه از اینا هم خسته شدم یه زنگ به خانومم می‌زنم که بریم بیرون یکم بگردیم. نمی‌ذارم این احساس رو داشته باشم. چون می‌دونم به مرور زمان روم تأثیر می‌ذاره.

ممنون از نظرتون. ولی این صرفا یه داستان بود نه داستان زندگی من. خدارو شکر تا این روز مرده نشدم هنوز.بازم ممنونم از حضور سریعتون.

مسلم بیگ‌زاده شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 http://daftar-ensha.blogsky.com/

راستی یادم رفت بگم، من اصلاً صندوق پستی ام رو چک نمی‌کنم. اگه ایمیلی بیاد همون لحظه میآد رو صفحه اصلی کامپیوتر و گوشیم.
ولی بازم یه ایمیل‌هایی دارم که مال یاهو و یا گوگل هستند و اغلب هم ایمیل‌هایی که برام میان تبلیغاتی هستند و بعضی هاشون چیزای خوبی هستند. بیشتر اوقات خودمو با اونا سرگرم می‌کنم

ساره شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:41 http://www.winterrain.blogfa.com

وب جالبی داری عزیزم مرسی که سر زدی ناراحتی من البته دلایلی داره ده خب نمیشه گفت اما ممنون از نظرت امید وارم دوست بمونیم

حل میشه عزیزم.غصه نخور

الف یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 http://www.alefsweb.blogsky.com

دقیقا من به همین دلیل ،از کارهای اداری و دفتری متنفرم و تجربه های ناموفق از این کارها دارم و مدام استعفا می دم میام بیرو ن.اخریش دوماه پیش بود ....شاید از نظر دیگران حماقت باشه اما روحم رو به زنجیر می کشن و من دوست دارم برای خودم باشم هر وقت خواستم کار ورها کنم هر وقت خواستم برم سر کار البته نه شغل ازاد و لی می شه گفت یه جورایی شغل ازاد باشه...
متن خیلی خوبی نوشته بودی ...

منم از شغل اداری بدم میاد. دلم نمیخاد هیچ وقت مجبوز باشم زیر دست کار کنم. ,ولی این روزمرگی چیزی نیست که فقط خاص ادمای اداری باشه. یه چیزیه که هممون به یه نحوی تو شکل زندگی خودمون گرفتارشیم.

فاطمه سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 13:37

جالب نوشتی.آفرین
این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش !

همین بس که :

نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند
بالاخره تموم میشه...

چقدر ترسناک نوشتی؟ چه روز تلخی؟ چه مرگ تدریجی ای؟ بابا من برمیگردم بخاطر دوری از من اینقدر خودتو اذیت نکن!!

حسین سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 14:35 http://www.freewoman.blogfa.com

من موندم با این همه تنوع تو زندگی چیکار باید بکنیم ما.یاد پینوکیو افتادم که تو شهر بازی از خوشی زیاد خر شد.خدا آخر عاقبت ما رو بخیر کنه.امیدوارم فقط یه افسانه باشه این پینوکیو

بچه که بودم فک میکردم افسانه س.ولی حالا فک کنم از رو زندگی خودم ساختنش!

بابا پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:59 http:// ourfamily.rzb.ir

سوار قطار همین جور که داری به بیرون نگاه می کنی ناگهان وارد تونل می شی. یه حس جدید داره..یه حس تجربه نشده! بعد قطار از تونل می یاد بیرون.. حالا بیرون قطار چه جالبه...داری نگاه می کنی .. دوباره قطار وارذ تونل می شه.. این دفعه احساس می کنی بوی دود و روغن هم می یاد.. قطار خارج می شه.. چشمات از نور درد می گیره.. دوباره به بیرون نگاه می کنی.. دوباره وارد تونل می شی.. اه بسه دیگه.. بسه.. یه جا وایسا می خوام پیاده بشم.اما باید بمونی و روز و شب کنی و شب را روز..

خیلی جالب بود. ممنونم از حضورتون

فرزانه یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 22:14

این من نبودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالم دیگه از وضعیت فعلیم داره به هم میخوره... قاسم نژااااااااااااااااااااااد قربونت برم بیا یکم غر بزن

منم همینطور.خیلی زندگی گند و بیهوده ای دارم. چرا قاسم نزاد؟؟؟؟؟

فرزانه دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 00:48

میخاستم عمق فاجعه رو درک کنی...

درک میکنم چون خودم مبتلام!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد