ایران دخت
ایران دخت

ایران دخت

بهار (1)

بهار به ستون آجری که عرضش بیش از دوبرابر شانه های باریکش بود تکیه داده بود و داشت به پهنای صورت کوچک واستخوانیش اشک می ریخت. از شدت ترس و خجالت روش نمی شد برگرده و نگاهی به در دفتر مدرسه بندازه؛ تو دلش خودشو به خاطر گناهی که نمی دونست چیه ملامت می کرد، خودشو مقصر می دونست اما نمی دونست چه کار کرده...؟؟!!

ادامه مطلب ...