بهار
به ستون آجری که عرضش بیش از دوبرابر شانه های باریکش بود تکیه داده بود و داشت به
پهنای صورت کوچک واستخوانیش اشک می ریخت. از شدت ترس و خجالت روش نمی شد برگرده و
نگاهی به در دفتر مدرسه بندازه؛ تو دلش خودشو به خاطر گناهی که نمی دونست چیه
ملامت می کرد، خودشو مقصر می دونست اما نمی دونست چه کار کرده...؟؟!!