ایران دخت
ایران دخت

ایران دخت

شجاع


بعضیا میگن سرنوشت انسان از قبل تعیین شده و انسان توی آینده اش هیچ دخالتی نداره اما من اینو بهتر از هرکسی میدونم که :
سرنوشت هر آدمی توی دستای خودشه فقط باید به اندازه ی کافی شجاع باشی تا بتونی اینو بفهمی ...
Brave - 2012

من، ما شدم ...

شروع فصل جدید زندگی همیشه استرس و ترس داره، تموم شدن دوران بی دغدغه و شاد مجردی دلهره آوره ...

ولی 

وقتی تو اینجا باشی، همه ی این سختی ها و ترس ها تبدیل میشن به شیرین ترین و دوست داشتنی ترین اتفاق دنیا ...

محمد عزیزم، به خونه ی دل من خوش اومدی.


ش

من و تو و شازده کوچولو

- شازده کوچولو رو خوندی؟

+ نه بابا، اون که داستان کودکانه! 

- نخوندی که میگی داستان کودکه! اگه حوصله خوندن نداری فعلا فایل صوتیشو برات میفرستم، حتما حتما یه دور با دقت گوش کن. باشه؟

+ باشه. 

--------------------------------------------

میبینی ... شازده کوچولو اصلا داستان کودک نیست، شازده کوچولو چیزیه شبیه معجزه، میشه از خط به خط این کتاب دنیا دنیا درس گرفت و طبق الگوهاش بهتر زندگی کرد. 

وقتی با هر حرف و اتفاق یکی از جمله هاشو میگم برات، وقتی رفیق دلتنگی ها و غم ها و عاشقی ها و شادی هامون میشه، ینی این یه قصه از زندگی تک تک ما آدماس. 

ادم اگه گذاشت اهلیش کنن، بفهمی نفهمی خودشو به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشه و چه دیار اسرار آمیزیه دیار اشک، بعضی آدما و بعضی اتفاقا ارزش اشک ریختن دارن ... مثل تو.

---------------------------------------------

روباه چقددددر حق داشت که گفت "همیشه ی خدا یه پای بساط لنگه" ! 

انگاری خدا حال نمیکنه بدون دردسر و غصه، به بنده هاش حال بده . همیشه یه مشکل و دردسر تو هر مسیری هست! هیچ وقت، هیچ جای زندگی هیچ کس کامل نیست!




تقدیم نوشت

بعضی اوقات یه جورمتفاوتی به دنیا علاقه مند میشم. بعضی اوقات حس میکنم خدا برام وقت گذاشته، شاید بهتره بگم مطمئن میشم.

 یه وقتایی و یه اتفاقاتی و یه آدمایی تو زندگی بهت ثابت میکنن خدا حواسش بهت هست، داره میبینتت، داره لبخند میزنه و از شادیت شاده. فکر نمیکنم کسی بارها این حس رو تجربه کنه، یا بهتر بگم، بعید میدونم اتفاقات یا آدمای زیادی تو زندگی هر فرد باشند که این حس رو بهش بدن! نه؟

 

+ :)


آی هیت دندون پزشکی!

هفت سالم بود. یه روزِ جمعه ­ی لعنتی از صبح تا شب دندون درد کشیدم و به زور مسکن خوابیدم تا شنبه اول وقت همراه آقاجون برای کشیدن دندونم بریم بخش کودک که مثلا درمانگاه تخصصی برای کودکان بود!

اولین باری بود که این محیط و این صندلی متحرک رو میدیدم. دکتر دندون خراب رو پیدا کرد و خواست تا کارشو شروع کنه، خیلی حرفه ای و کاملا یواشکی(!) آمپول بی حسی غول پیکرشو آورد، کاملا تو دستش قایمش کرده بود ولی من دیدمش و اتفاقی که نباید، افتاده بود! ترسیده بودم. خیلی زیاد...

گفت دهنتو باز کن یه بار دیگه دندونتو ببینم. لبامو روی هم فشار دادم و ابرو بالا انداختم. گفت تو که همین الان گذاشتی راحت دندوناتو معاینه کنم. یه بار دیگه هم باز کن دهنتو. لبامو بیشتر روی هم فشار دادم. رو کرد به آقاجون که گوشه اتاق ایستاده بود و گفت چون شما اینجایید اجازه نمیده دندونشو ببینم، برید بیرون تا راحت تر بتونم راضیش کنم! آقاجون  هم  بی هیچ حرفی رفت.

با دست بزرگ و مردونه ش دو طرف صورت استخونیمو گرفت و گفت باز کن دهنتو، زود تموم میشه. خیلی ترسیده بودم. بدون اینکه لب از لب تکون بدم با چشمام التماسش میکردم که بذاره برم. ترجیح میدادم تا آخر عمر دندون درد رو تحمل کنم ولی اونجا و روی اون صندلی نمونم! صورتمو با دستش فشار میداد تا با زور بتونه دهنمو باز کنه. ولی من با دهن بسته جیغ میزدم و گریه میکردم. هنوز هم مسیر بالا پایین کردن پاهام و کوبیدنشون به صندلی رو میتونم ببینم. اونقدر لگد زدم و جیغ کشیدم که آخرش بلند شد و رفت دم در به آقاجونم گفت فایده نداره، اجازه نمیده دندونشو بکشم. آقاجون هم ازم ناراحت و عصبانی بود و باهام حرف نمیزد و نمیدونست چقدر این دندونپزشک مثلا ماهر کتکم زده! اومدیم خونه و تا 11 سال بعد دیگه هیچ وقت هیچ دندون پزشکی ای نرفتم. هنوزهم که هنوزه از دندون پزشکی ترس دارم. تمام مدت که جناب دندون پزشک دارن روی دندونام کار میکنن همه بدنم منقبضه و به سختی نفس میکشم.

کاشکی دندون عقل نداشتم و الان محبور نبودم این همه استرس و ترس رو تحمل کنم! خدایا راه نداره خودت یه جوری با قدرت لایزالت، امشب تا صبح این دندونای عقل رو محو کنی.. قول میدم بعدش دختر خوبی بشم و هر شب مرتب مسواک بزنم. هوم؟ نظرت؟؟؟!