ایران دخت
ایران دخت

ایران دخت

سئوال 2

اگه دوست داشتید جواب بدید اگرم نه پیش خودتون بهش فکر کنید 


به جای سال هایی که دیگه نداری، چی داری ؟؟؟

نظرات 7 + ارسال نظر
نادم چهارشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 15:14 http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

پک زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الّا نوعی لجاجت با خود، و حتی لجاجت در تداوم ِ نوعی عادت.
عجیب ترین خوی ِ آدمی این است که می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد و به کرات هم. هر آدمی ، دانسته و ندانسته ، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر می برد ، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود ِ آدمی نسبت به خودش نیست.

هوم؟؟؟؟

دل آرام چهارشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 22:27 http://delaramam.blogsky.com

یه عالمه دوست خوب، یه عالمه تجربه خوب و بد، یه عالمه خاطره خوب و بد، یه عالمه روزهای خوب و بدی که اسمش شد زندگی

مرسی ...

محبوبه شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:15

سلام
تجربه زندگی
تحصیلات
نگاه متفاوت از سالهای قبل
و چیزایی که در حد یه آدم معمولی بودن خوبه

سلام به روی ماهت

صدیقه (ایران دخت) دوشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:18

روزهای پیش رو ...

رهگذر چهارشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 23:49 http://yeklahzehsokoot.blogsky.com/

بزرگ شدنی که شاید خیلی دوست داشتنی نیست....

سحاد چهارشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 05:15 http://tfn.blogsky.com/

نمی دونم.

پس بیشتر بهش فکر کنید...
راستی
اوضاع و احوال رو به راه شد؟
شما همون سجادی که اون روز حالش خوب نبود و با همه درگیر بود؟؟

کوثر پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 15:40

چقدر به خدا اعتماد داریم ؟

« یه روز یه کوهنوردی تصمیم به فتح یه قله میگیره . بعد از اینکه بار سفر میبنده واسه اینکه این افتخار تنها نصیب خودش بشه , تنها راه می افته . با تجربه ای که داشته و چون عجله ام داشته سر شب به نزدیکی قله میرسه . و چون میخواسته بین مردم بیشتر محبوب بشه که یه شبه قله رو فتح کرده و قهرمان دلیر مردمش بشه , شب رو هم به راه خودش ادامه میده . شب بود , فقط سفیدی کمرنگ برف رو میشد دید و صدای زوزه ی باد و سوزش سرما بود و دگر هیچ ! مرد به خودش دلداری میداد که دیگه چیزی نمونده , الانا دیگه میرسم که یکدفعه پاش سر خورد و از اون بالا پرت شد پایین . وسط آسمون و زمین بود که دونه دونه خاطراتش اومد جلو چشمش که خداحافظ ای زندگی ناگهان بی اختیار چشماش رو بست و فریاد زد خدایا کمکم کن , یکدفعه احساس کرد که کسی دستش رو دور کمرش حلقه کرد و اون رو بین آسمون و زمین نگهداشت . دوباره فریاد زد خدایا کمکم کن , تو همین لحظه از آسمون یه صدایی اومد که آیا تو ایمان داری که من کمکت خواهم کرد ؟ مرد گفت ... آری ایمان دارم که آن صدا دوباره گفت پس طنابی که از آن آویزانی را پاره کن , ولی مرد خیال کرد که خیالاتی شده و طناب رو پاره نکرد .
فرداش تو همه روزنامه ها نوشته شد که امروز جسد یخ زده مردی که به یک طناب آویزان بود و فقط یک متر با زمین فاصله داشت , در قسمت پایینی کوه پیدا شد »

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد